بسم الله الرحمن الرحیم
در اوج غربت!
اگر خوب نگاه کنى در گوشه خانه، طَوْعه را مى بینى که دست به دعا برداشته است.
او با نگاه خود و دعایى که بر لب دارد، قوّت قلبى براى مسلم است.
خانه طَوْعه به خاطر شرایط خاص، سنگر خوبى براى مسلم است، براى همین ابن اشعث تصمیم مى گیرد، مسلم را به وسط کوچه بیاورد تا بتواند از هر جهت او را مورد حمله قرار دهد.
اینجاست که او فریاد مى زند:
….«اى مسلم! از خانه بیرون بیا و گر نه، ما این خانه را آتش مى زنیم».
……مسلم تصمیم مى گیرد از خانه خارج شود تا مبادا به طَوْعه آسیبى برسد….(١)…
……این تصمیم مسلم، آن قدر سریع است که فرصت خداحافظى با طَوْعه را از او مى گیرد.
چرا که اگر لحظه اى درنگ کند، آن نامردان خانه را به آتش مى کشند.
……تنها فرصتى که براى مسلم مى ماند، یک نگاه است. این نگاه چه نگاهى است؟
……نگاه آخر، نگاه خداحافظى، نگاه تشکّر.
وقتى طَوْعه مهمانش را غریب و بى یاور مى بیند، بى اختیار اشک مى ریزد و مى گوید: «خدایا! مهمانم تنهاست، خدایا! او را یارى نما، کاش مى توانستم مهمانم را یارى کنم! ».
……هنگامى که مسلم از درِ خانه خارج مى شود به مرگ، لبخند مى زند و مى گوید: «این همان شهادتى است که همواره آرزویش را داشتم»….(٢)…
…زیر باران سنگ و آتش…
…..مسلم تک و تنها به جنگ با یک سپاه آمده است و آن چنان شجاعتى از خود نشان مى دهد که همه آنها از ترس فرار مى کنند.
ابن اَشْعث، پیکى براى ابن زیاد مى فرستد که نیروى کمکى برایم بفرست من نمى توانم در مقابل مسلم مقاومت کنم.
ابن زیاد نیروى کمکى مى فرستد و براى او این چنین پیغام مى دهد: «مادرت به عزایت بنشیند! چگونه است که یک سپاه نمى تواند یک نفر را دستگیر کند؟ ».
……ابن اشعث چون این سخن ابن زیاد را مى شنود مى گوید: «مثل این که ابن زیاد نمى داند مرا به جنگ کسى فرستاده است که شجاعت را از پیامبر به ارث برده است»…(٣)…
……مسلم با شجاعتى تمام به دفاع ادامه مى دهد و هیچ کس را توان مقابله با او نیست.
کار به جایى مى رسد که دیگر هیچ کس جرأت نمى کند به مسلم نزدیک شود.
فرمانده نیروهاى ابن زیاد درمانده مى شود.
……در این هنگام فکرى به ذهن او مى رسد، او فریاد مى زند:
……«اى مردم! اگر سکّه طلا مى خواهید، روى بام خانه خود بروید و مسلم را سنگ باران کنید، نخل هاى خرما را آتش بزنید و بر سر و صورت مسلم پرتاب کنید».
……صحنه غریبى است! پذیرایى از مهمان با سنگ و آتش!
…..همان کسانى که تا دیروز براى بوسیدن دست مسلم با هم دعوا مى کردند، اکنون سنگ به دست گرفته و به مسلم سنگ مى زنند!
……این کارِ کوفیان، دل مسلم را به درد مى آورد، زیرا فقط کافران به این صورت سنگ باران مى شوند.
اگر کسى مسلم را نمى شناخت، خیال مى کرد که اهل کوفه دارند کافرى را سنگ باران مى کنند.
……اینجاست که مسلم فریاد مى زند:
«اى مردم کوفه! براى چه سنگ بارانم مى کنید؟ نکند خیال مى کنید من کافر شده ام؟! بدانید من مسلمانم و از اهل بیت پیامبر شما هستم، آیا این گونه حقِّ پیامبر خود را ادا مى کنید؟ ».
……امّا قلب این مردم سیاه شده است و این سخنان در دل آنها اثر نمى کند.
……سنگى مى آید و به پیشانى مسلم اصابت مى کند و صورت مسلم با خون پیشانى اش رنگین مى شود.
……مسلم خون پیشانى خود را پاک مى کند.
……نمى دانم، آیا او مى داند، همین کوفیان سنگ به پیشانى امام حسین"علیه السلام” خواهند زد؟
……سنگ دیگرى به لب و دندان او اصابت مى کند و دندان هاى او را مى شکند.
……تشنگى بر او غلبه کرده است، چند ساعت است که با این نامردها مى جنگد، خون زیادى از بدنش رفته است، آفتاب گرم کوفه بر بدنش مى تابد.امّا دریغ از یک قطره آب!
……مسلم به آنان مى گوید: «اى مردم کوفه، من مهمان شمایم، آیا مهمان خود را تشنه مى گذارید؟ ».
……جانم فداى لب هاى تشنه ات، اى مسلم!
کسى جواب تو را نمى دهد، خسته اى؛
امّا هنوز محکم قدم بر مى دارى.
دشمنان به تو دشنام مى دهند؛ امّا از نگاه تو مى هراسند.
سنگ به تو پرتاب مى کنند؛ امّا از صداى تو بر خود مى لرزند…
لشکر کوفه از دستگیرى مسلم نا امید شده اند.
….?…منابع……..
١.تاریخ الطبری ج 4 ص ٢٧٩
٢.کتاب الفتوح ج 5 ص ٥٣
٣.مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 244، بحار الأنوار ج 14 ص٣٥٤
…….مهدی خدامیان ارانی……..
#قسمت_سی_و_هفتم
________________________
#سفیر_عشق
________________________
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
سفیر عشق قسمت سی و هفتم