بسم الله الرحمن الرحیم
در اوج غربت!
……و این گونه است که سپاه مسلم متفرّق میشود.
……هنگامی که یک قبیله، میدان را ترک میکند، دیگران با یکدیگر میگویند: «ما برای چه اینجا ایستادهایم؟ همه دارند میروند، ما هم برویم».
……ابن زیاد دستور دستگیری یاران مهمّ مسلم را میدهد و در این میان مختار و میثم تَمّار دستگیر میشوند…(1)…
……آن مادر را نگاه کن که آمده است و دست پسر خود را میگیرد و به او میگوید: «همه به خانههایشان رفتند، عزیزم، تو هم به خانه بیا!».!
……از آن لشکر بزرگ فقط سیصد نفر باقی مانده است.
یاران باوفای مسلم دستگیر شده و روانه زندان شدهاند و بقیّه مردم هم بنده پول شدند و رفتند.
……امّا مسلم تلاش میکند تا هر طور هست هانی را از دست ابن زیاد نجات دهد؛ برای همین با همان سیصد نفر به سوی قصر حمله میکند.
……امّا وقتی به نزدیک قصر میرسد، میایستد.
نگاهی به پشت سر خود میکند.
فقط ده نفر ماندهاند!…(2)…
…☝?…مسلم بسیار تعجّب میکند، به آنان رو میکند و میگوید:
…✋?…«شما چه مردمی هستید؟! ما را به شهر خود دعوت میکنید؛ امّا این گونه تنهایمان میگذارید».
……مسلم ناچار میشود عقبنشینی کند.
به نظر شما آیا این ده نفر با او باقی خواهند ماند؟
…?…هانی در قصر است و مسلم در مسجد کوفه؛ میان این دو یار، جدایی افتاده است.
……مسلم در فکر است به راستی چه شد که در طول چند ساعت، همه چیز عوض شد.
……سپاهی با هجده هزار سرباز کجا و ده نفر کجا!
……به راستی چرا این مردم، مهمان خود را این گونه تنها میگذارند؟
……مگر آنها برای یاری کردن مسلم، بیعت نکرده بودند؟
…?…آری، مسلم مهمانی است که در میان میزبانان خود غریب و تنها میماند!
….?….منابع……..
1.تاریخ الطبری ج 4 ص 441
2.الثقات ج 2 ص 308.
……مهدی خدامیان ارانی…….
#قسمت_سی_و_دوم
_____________________
✅ #سفیر_عشق
_____________________
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
سفیر عشق قسمت سی و دوم