بسم الله الرحمن الرحیم
مشتاق بوی بهشت شده ام…
نزدیک ساعت یازده صبح است.ما به سوى خانه اُمّ اَیمن حرکت مى کنیم.در خانه را مى زنیم.
امروز خود اُمّ اَیمن در خانه را براى ما باز مى کند.معلوم مى شود او منتظر ما بوده است.وارد اتاق شده و مى نشینیم.من قلم و کاغذ خود را آماده مى کنم و منتظر مى مانم.* اُمّ اَیمن اوّلین خاطره خود را چنین بیان مى کند:
شب عروسى فاطمه سلام الله علیها بود.همه مهمان خانه پیامبر بودیم.مى خواستیم بعد از شام، فاطمه سلام الله علیها را به خانه على علیه السلام ببریم.
یادم نمى رود آن شب پیامبر دست على علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها را گرفت و روى سینه خود گذاشت.سپس هر دو را بوسید و دست فاطمه سلام الله علیها را در دست على علیه السلام گذاشت.
پیامبر همراه ما بود.وقتى فاطمه سلام الله علیها وارد خانه على علیه السلام شد، پیامبر لحظه اى کنار خانه على علیه السلام ایستاد و فرمود: «من با دوستانِ شما دوست هستم و با دشمنان شما دشمن مى باشم»
…همه تعجّب کردند که چرا پیامبر این جمله را در کنار درِ خانه على مى گوید.چه رمز و رازى در این مکان است؟ نمى دانم.خدا و پیامبرش بهتر مى دانند.
به هر حال، پیامبر، گل یاسش را به على سپرد و به خانه خود رفت.
از شما چه پنهان آن شب من خیلى ناراحت بودم.آخر مراسم عروسى فاطمه سلام الله علیها خیلى ساده برگزار شده بود.هیچ کس بر سر فاطمه سلام الله علیها نُقل و سکّه نریخت! آخر آن زمان رسم بود وقتى عروس پا به خانه شوهر مى گذاشت بر سر عروس، نُقل و سکّه مى ریختند!
آن شب گذشت.فرداى آن شب، خانه یکى از همسایهها عروسى بود.من هم به آنجا رفتم.در آن مراسم بر سر عروس نقل و سکّه زیادى ریختند.من هم مقدارى از آنها را برداشتم.
مى خواستم به خانه خود بروم؛ امّا با خود گفتم بروم و پیامبر را ببینم.پیامبر نگاهى به دست من کرد و گفت: اُمّ اَیمن! همراه خود چه دارى؟
نمى دانم چه شد که با این سؤال پیامبر بغضم ترکید و اشکم جارى شد پیامبر خیلى تعجّب کرد.من همانطور که گریه مى کردم سکّهها را نشان پیامبر دادم و گفتم: اى رسول خدا! اینها سکّه هایى است که بر سر عروس همسایه ما ریختند؛ امّا در عروسى فاطمه سلام الله علیها هیچ کس براى او این کار
را نکرد.مگر فاطمه سلام الله علیها از دختران دیگر چه کم داشت؟
در آن لحظه اشک من جارى شد، زیرا دلم از حرف هایى که شنیده بودم مى سوخت.من خودم از بعضىها شنیده بودم که مى گفتند: «فاطمه سلام الله علیها که خواستگارهاى خوب و پولدار داشت پس چرا همسر على علیه السلام شد؟ على علیه السلام که از مال دنیا چیزى ندارد».
کاش آن شب على علیه السلام پولى قرض مى کرد نُقل و سکّه بر سر عروس خود مى ریخت!
پیامبر رو به من کرد و گفت: گریه نکن! به خدا قسم! در شب عروسى فاطمه سلام الله علیها ، جبرئیل و میکائیل و اسرافیل با هزاران فرشته به زمین آمدند.آن شب خدا دستور داد تا درخت «طُوبى» بر سر فاطمه سلام الله علیها جواهرات بهشتى بریزد و فرشته ها، این جواهر بهشتى را برمى داشتند.اُمّ اَیمن! خدا آن شب درخت طوبى را به فاطمه سلام الله علیها هدیه داد».
با شنیدن این سخن من آرام شدم.سکّه هایى را که در دستم بود بر روى زمین ریختم.
این سکّهها مال دنیا بود و تمام شدنى!
خدا چیزى به فاطمه سلام الله علیها داد که هیچ وقت تمام نمى شود و جاوید و ابدى است.
شاید بخواهى بیشتر از درخت طوبى بدانى پس گوش کن:
درخت طوبى، درخت بزرگى است.اگر پانصد سال زیر سایه آن راه بروى، باز از سایه آن بیرون نمى روى.
هر شاخه آن صد نوع میوه دارد، هر میوه اى که بخواهى مى توانى از آن بچینى و اگر از شاخه آن میوه بچینى، فورى جاى آن میوه دیگرى سبز مى شود.در همه خانه هاى بهشتى شاخه اى از آن وجود دارد.روزىِ همه اهل بهشت از این درخت است.پیامبران هم همه مهمانِ کرم فاطمه سلام الله علیها هستند.
در زیر این درخت، چهار نهر جارى است: نهرى
از آب گوارا، نهرى از شیر، نهرى از شراب بهشتى، نهرى از عسل».
دیگر چه بگویم؟ هر وقت به بهشت بروى مى توانى عظمت درخت طوبى را ببینى.آن وقت مى توانى بفهمى که خدا در شب عروسى فاطمه سلام الله علیها چه چیزى به فاطمه سلام الله علیها داده است.
قسمت پنجاه و چهارم
?کتاب سرزمین یاس نوشته مهدی خدامیان
#سرزمین_یاس
سرزمین یاس، قسمت پنجاه و چهارم