بسم الله الرحمن الرحیم
مشتاق بوی بهشت شده ام!
اُمّ اَیمن دوّمین خاطره خود را چنین بیان مى کند:
چند سال قبل، یک شب خواب پریشانى دیدم، از خواب بیدار شدم شروع به گریه کردم.مى ترسیدم بلایى براى پیامبر پیش بیاید.تا صبح کارِ من گریه بود.همسایهها که صداى گریه مرا شنیده بودند به خانهام آمدند.
آنها از من سؤل کردند چه شده است؟
من جرأت نمى کردم خواب خود را تعریف کنم و همانطور گریه مى کردم.
خبر به گوش پیامبر رسید و کسى را به دنبال من فرستاد.من نزد پیامبر رفتم.او به من گفت:
اُمّ اَیمن! چه شده است؟ خوابت را تعریف کن، ببینم چه چیزى تو را نگران کرده است.
نه، من نمى توانم آنچه را در خواب دیدهام به زبان بیاورم.خدایا! از همه بلاها به تو پناه مى برم!
هر خوابى تعبیر خودش را دارد.تو خوابت را بگو تا آن را تعبیر کنم.
دیشب خواب دیدم که پاره اى از بدن شما در دست من بود.خاک بر سرم! چه بلایى مى خواهد براى شما پیش بیاید؟
این که خواب خوبى است! مبارک است!!
آیا درست شنیده بودم؟ یعنى هیچ بلایى نمى خواهد براى شما پیش بیاید؟
اُمّ اَیمن! به زودى فاطمه پسرى به نام حسین به دنیا مى آورد.حسین پاره تن من است و تو پاره تن مرا در بغل مى گیرى.
از آن روز به بعد من منتظر بودم تا حسین علیه السلام به دنیا
بیاید.مدّتى گذشت و خبر تولّد حسین علیه السلام به منرسید.
به خانه فاطمه سلام الله علیها رفتم.حسین علیه السلام را در آغوش گرفتم.او را بوسیدم.او چقدر شبیه پیامبر بود.
هنوز پیامبر حسین علیه السلام را ندیده بود.از فاطمه سلام الله علیها تقاضا کردم تا حسین را براى پیامبر ببرم.او قبول کرد.
حسین در آغوش من بود و من به سوى خانه پیامبر رفتم.وارد خانه شدم.پیامبر تا نگاهش به من افتاد فهمید که من حسین علیه السلام را براى او آورده ام.از جا برخواست، چهره اش از شادى مى درخشید.جلو آمد.در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: اُمّ اَیمن! یادت هست خواب دیده بودى که پاره تن من در دست تو بود.دیدى خواب تو چگونه تعبیر شد
من در خواب دیده بودم که پاره اى از پیکر پیامبر بر روى دستم است.نگاهى به دستم کردم، حسین علیه السلام بر روى دست من مى خندید.من حسین علیه السلام را روى دست پیامبر نهادم.اشک شوق پیامبر جارى شد.حسین علیه السلام را مى بوسید و مى بویید.نمى دانم چرا لب هاى او را بوسه مى زد!
سوّمین خاطره اُمّ اَیمن را با هم مى شنویم:
وقتى که حسین کوچک بود من براى کمک به فاطمه سلام الله علیها به خانه او مى رفتم.یک روز که به آنجا رفتم، دیدم که فاطمه سلام الله علیها کنار آسیاب دستى خوابش برده است.
آن روزها ما خودمان باید گندم را با آسیاب کوچک خانگى آسیاب مى کردیم و نان مى پختیم.کار آسیاب کردن گندم کار مشکلى بود و ساعتى وقت مى گرفت.
گویا آن روز فاطمه سلام الله علیها خسته شده بود که کنار آسیاب خوابش برده بود.من با چشم خود دیدم که آسیاب خودش دارد مى چرخد.خیلى تعجّب کردم.
نگاهى به گهواره کردم، دیدم که حسین در گهواره
است ولى این گهواره خودش تکان مى خورد.
چیز عجیب تر این که تسبیح فاطمه سلام الله علیها را دیدم که گویى یک نفر آن را مى چرخاند.
من با تعجّب به این منظره نگاه مى کردم.دلم نیامد فاطمه سلام الله علیها را از خواب بیدار کنم.از خانه بیرون آمدم.با خود گفتم نزد پیامبر بروم و ماجرا بیا به آرمانِ فاطمه خدمت کنیم!
من با قلمم، امّا تو چگونه؟
قسمت پنجاه و پنجم
?کتاب سرزمین یاس نوشته مهدی خدامیان
#سرزمین_یاس
سرزمین یاس, قسمت پنجاه و پنجم