بسم الله الرحمن الرحیم
مشتاق بوی بهشت شده ام….
آقاى نویسنده! نمى شود مقدار بیشترى در اینجا بمانیم.
براى چه؟
دلم اسیر این خانه شده است.دوست دارم مدتى دیگر بمانم و بیشتر با على"علیه السلام"و فاطمه"علیها السلام"آشنا شوم.
اتفاقا من هم در همین فکر
بودم.
این گونه مى شود که برنامه بازگشت به شهر خود را عقب مى اندازیم.
صداى اذان بلال به گوش مى رسد.بلند مى شویم و به مسجد مى رویم و پشت سر رسول خدا نماز مى خوانیم.
بعد از نماز مردم به خانه هاى خود مى روند.فقط چند نفر کنار پیامبر باقى مانده اند.
پیامبر مى خواهد امروز به خانه ام ایمن برود و او را ببیند.پیامبر گاه گاهى به خانه او سر مى زند.آیا موافقى ما هم همراه پیامبر برویم؟
تو با من موافقى.خیلى دلت مى خواهد بدانى ام ایمن کیست.پیامبر از مسجد بیرون رفت.ما نیز باید برویم
همراه پیامبر کوچه هاى مدینه را پشت سر مى گذاریم.
الآن ما کنار خانه ام ایمن هستیم.پیامبر در خانه را مى زند.پسر ام ایمن مى آید و در را باز مى کند.پیامبر وارد خانه مى شود.وقتى پیامبر ام ایمن را مى بیند او را «مادر» خطاب مى کند و حال او را مى پرسد و مدتى با او سخن مى گوید…
بعد از لحظاتى پیامبر از جا بلند مى شود و با ام ایمن خداحافظى مى کند و از خانه بیرون مى رود.
ما پیامبر را تا نزدیک مسجد همراهى مى کنیم و سپس به خانه دوستمان مى رویم.وقتى به آنجا رسیدیم مى پرسى: آیا مى دانى چرا پیامبر ام ایمن را «مادر» خطاب کرد؟
من در جواب مى گویم: وقتى پیامبر به دنیا آمد، براى او دایه اى گرفتند.حلیمه سعدیه دو سال از پیامبر نگهدارى کرد.بعد پیامبر نزد مادرش آمنه آمد.ام ایمن به آمنه نیز کمک مى کرد.بعد از مدتى آمنه از دنیا رفت و بعد از آن، عبد المطلب پیامبر را خانه خود برد.ام ایمن هم به خانه او رفت.در واقع، ام ایمن در
حق پیامبر مادرى مى کرد…
وقتى رسول خدا به پیامبرى مبعوث شد، ام ایمن از اولین زنانى بود که به او ایمان آورد.
اکنون ام ایمن پسرى به نام «اسامه» دارد و پیامبر به او خیلى علاقه دارد.این اسامه جوان بسیار لایقى است، به زودى آوازه سپاه اسامه در همه جا خواهد پیچید…
نکته جالب این است که پیامبر در سخن خود ام ایمن را اهل بهشت معرفى کرده است…
حکایت مهاجرت ام ایمن بسیار شنیدنى است.آیا موافق هستى آن را برایت بگویم:
“این حکایت از سالها پیش است.وقتى که پیامبر دستور داد تا مسلمانان به سوى مدینه هجرت کنند، ام ایمن به سوى مدینه حرکت کرد.
او از بیابان هاى مکه در منطقه اى به نام «منصرف» گرفتار شد.آبى که همراه او بود تمام شد.هوا گرم بود و تشنگى او را آزار مى داد.او نگاهى به آسمان دوخت و دعایى کرد.
ناگهان چشم او به سطل آبى افتاد که بالاى سر او از طنابى سفید آویزان شد.او از آن نوشید و از مرگ حتمى نجات پیدا کرد.
از آن روز به بعد دیگر ام ایمن هیچ گاه تشنه اش نمى شود.
روزهاى تابستانى را روزه مى گیرد، روزهایى که همه از تشنگى در عذاب هستند؛ ام ایمن تشنگى را احساس نمى کند.آرى، او زنى بهشتى است که در این دنیا از آب بهشت نوشیده است..
وقتى تو این حکایت را مى شنوى دوست دارى بیشتر با ام ایمن آشنا شوى.تو مى خواهى بدانى که او چه کرده که خدا به او این گونه نظر کرده است.
از من مى خواهى تا فردا با هم به خانه ام ایمن برویم.من قبول مى کنم.
تو منتظر هستى تا فردا فرا برسد، گویا این موضوع براى تو بسیار جالب است.آخر چگونه یک زن مى تواند آن قدر مقام پیدا کند که از آسمان براى او آب بهشتى نازل شود؟
قسمت پنجاه و دوم.
کتاب سرزمین یاس نوشته مهدی خدامیان
#سرزمین_یاس
سرزمین یاس قسمت پنجاه و دوم