️بسم الله الرحمن الرحیم
️راه تو را می خواند!
چرا اینجا ایستاده اى و مرا نگاه مى کنى! باید دنبال عَبّاد برویم!
خیلى خوب، سوار اسبت شو و بیا.
با هم در دل بیابان به پیش مى تازیم و خود را به عَبّاد مى رسانیم ساعتى مى گذرد، نصف روز است که در راه هستیم هم تشنه ایم هم گرسنه!
در آنجا چند درخت مى بینم حتماً در آنجا آب هست خدا کند عَبّاد دستور توقف بدهد.
خدا را شکر! عَبّاد تصمیم گرفته در اینجا استراحت کوتاهى بکند نماز ظهر نزدیک است.
سریع وضو مى گیریم و پشت سر عَبّاد نماز مى خوانیم بعد از نماز سفره مختصرى پهن مى شود نان و خرما ناهار امروز ماست!
نسیم مى وزد و آرامشِ صحرا تو را به فکر فرو برده است.
ناگهان عَبّاد از جا برمى خیزد، سریع سوار اسب مى شود و شمشیر از غلاف برمى کشد یاران او هم به سرعت به دنبال او مى روند چه خبر شده است؟
تو نگاهى به دور دست مى کنى مى گویى:
آنجا را نگاه کن! آن سوار را مى بینى که دارد فرار مى کند؟
آرى، حق با توست عَبّاد به دنبال آن سوار به پیش مى تازد آیا موفّق خواهد شد به او برسد؟
شمشیر در دست عَبّاد و یارانش مى چرخد، چرا عَبّاد مى خواهد آن سوار را دستگیر کند؟ مگر او چه کرده است؟
سرانجام عَبّاد موفّق مى شود؛ او را دستگیر کرده و به این سو مى آورد
عَبّاد به او رو مى کند و مى گوید:
کیستى و در این بیابان چه مى کنى؟
من چوپان هستم که گلّه شترى را براى چرا آورده ام.
پس گلّه شتر تو کجا هستند؟
گلّه شتر را گم کرده ام آن گلّه، همه هستى من بود، لحظه اى زیر سایه درختى خوابم برد دیگر آنها را ندیدم! شما شترهاى مرا ندیدید؟
آیا از سرزمین خیبر خبرى دارى؟
آرى، چند روز پیش آنجا بودم.
در آنجا چه خبر بود؟
همه در حال بسیج نیروهاى خود هستند قرار است مردم فدک و قبیله غَطَفان هم به یارى آنها بیایند همه با هم پیمان بسته اند تا آخرین نفس مبارزه کنند هیچ کس نمى تواند آنها را شکست بدهد.
دیگر چه خبر؟
یهودیان خیبر در قلعه هاى محکم خود پناه گرفته اند و آب و آذوقه به اندازه چندین سال ذخیره کرده اند اگر کسى آنها را هم محاصره کند کار بى فایده اى کرده است کوهها را نگاه کن، همیشه بوده اند، هستند و خواهند بود قلعه هاى خیبر چون کوه استوارند!
مرد نگاهى به من مى کند، وقتى مى بیند که من ترسیدهام خنده مرموزى مى کند به راستى ما به جنگ کسانى مى رویم که در آمادگى کامل هستند تعداد نیروهاى آنها بیش از ده برابر ما مى باشد دژهایى نفوذ ناپذیرى دارند حتّى محاصره آنها هم هیچ فایده اى نخواهد داشت.
امّا بر خلاف من، عَبّاد هیچ ترسى به دل ندارد، شاید او چیزى مى داند که من نمى دانم.
عَبّاد شمشیر خود را بالا مى آورد و فریاد مى زند:
?کتاب سرزمین یاس نوشته مهدی خدامیان
قسمت هفتم
#سرزمین_یاس
سرزمین یاس،قسمت هفتم