️بسم الله الرحمن الرحیم
️وقتى فرمانده فرار مى کند!
صبح روز هفتم فرا مى رسد.مى توان به راحتى پیش بینى کرد که امروز روز سرنوشت سازى است امروز اوّلین روزى است که لشکر اسلام با لشکر یهود رو در رو مى شود…(1)…
️نگاه کن! چوپان یهودى با گلّه گوسفند به این سو مى آید.او اینجا چه مى خواهد؟
من به سوى او مى روم و به او مى گویم:
اینجا اردوگاه لشکر اسلام است، براى چه اینجا آمده اى؟
مى خواهم محمّد(صلی الله علیه و اله) را ببینم، همان که شما او را پیامبر خدا مى دانید.
با او چه کار دارى؟
مى خواهم سخن او را بشنوم و ببینم حرف او چیست؟
چطور شد این تصمیم را گرفتى؟
من یهودى هستم و سال هاست که چوپانى مى کنم بزرگان یهود به من گفته بودند که محمّد(صلی الله علیه و اله) شخصى ستمکار است
امّا این مدّت با این که یارانش گرسنه بودند هیچ کس به گوسفندان دست درازى نکرد آیا چنین شخصى مى تواند ستمکار باشد؟ من خودم دیدم که یک سیاه پوست مثل من اذان گوى اوست او بین سیاه و سفید فرقى نمى گذارد.
خبر آمدن این چوپان به پیامبر مى رسد دستور مى دهد تا او را به خیمه اش ببرند.
چوپان وارد خیمه پیامبر مى شود، سلام مى کند و مى نشیند پیامبر با محبّت و فروتنى به او جواب مى دهد چهره نورانى پیامبر او را مجذوب خود کرده است.
️او سوأل مى کند و جواب مى شنود آرامشى وصف ناشدنى را تجربه مى کند اشک در چشمانش حلقه مى زند
لحظه اى فکر مى کند و سرانجام مسلمان مى شود خوشا به حال او که این چنین راه سعادت را مى یابد
اکنون او رو به پیامبر مى کند و مى گوید: «این گوسفندان در دست من امانت هستند با آنها چه کنم؟ ».
پیامبر نگاهى به او مى کند و مى گوید: «اى جوان! این گلّه، امانتى است که در دست تو است برو امانت خود را تحویل بده و بعداً به اینجا بیا».
او سخن پیامبر را قبول مى کند و گلّه گوسفندان را به سوى قلعه حرکت مى دهد…(2)…
من خیلى نگران هستم، چون نگهبانان از بالاى قلعه دیدند که این جوان پیش پیامبر رفت.
نکند وقتى او نزدیک قلعه بشود خطرى او را تهدید بکند!
براى این جوان تازه مسلمان چه کارى مى توانیم بکنیم؟ بیا از صمیم دل براى او
دعا کنیم.
جوان با گلّه به سوى قلعه مى رود
هنوز تا قلعه فاصله اى باقى مانده است که او مى ایستد و جلوتر نمى رود.
?منابع
1.إمتاع الأسماع ج 9 ص 233،
2.عیون الأثر ج 2 ص 147، السیرة النبویة لابن هشام ج 3 ص 806،
قسمت نوزدهم
کتاب سرزمین یاس نوشته مهدی خدامیان
#سرزمین_یاس
سرزمین یاس، قسمت نوزدهم( وقتی فرمانده فرار می کند)