️بسم الله الرحمن الرحیم
️چشم ها را باید شست!
چقدر مى خوابى! ساعت هشت صبح است و تو هنوز خواب هستى!
راست مى گویى، همسفر!
با شنیدن صداى تو از جا بلند مى شوم.به بیرون خیمه مى آیم.نگاهى مى کنى و مى فهمى که من حالم گرفته است.غمى پنهان را در وجودم مى خوانى.
با هم قدم مى زنیم.ناگهان نگاهم به «ابو رافع» مى خورد.او یکى از علاقمندان على علیه السلام است با خود مى گویم خوب است پیش او بروم و ماجراى دیشب را به او بگویم.
نزد او مى روم و با او سخن مى گویم.او به فکر فرو مى رود.بعد از لحظاتى خنده اى مى کند و مى گوید: من فکر خوبى دارم.باید چند نفر از مسلمانان را جمع مى کنیم و برویم درب قلعه خیبر را از زمین بلند کنیم».
️ابورافع با شش نفر از دوستان خود به سوى قلعه خیبر مى روند.
او به من مى گوید:
تو قلم و کاغذ خود را بردار و همراه ما بیا.باید حواست باشد که اندازه درب قلعه را ننویسى.
چرا؟
زیرا اگر این کار را بکنى نوشته تو را از بین خواهند برد!
چه کسى این کار را خواهد کرد؟
کسانى که دیشب آنها را دیده اى.وقتى بفهمند تو مى خواهى دروغ آنها را آشکار کنى برایت درد سر درست خواهند کرد.
پس من چه بنویسم؟
تو اصلاً کارى به متر و اندازه درب قلعه نداشته باش.تو بى خیال یک گوشه اى بنشین و ماجراى بلند کردن درب را بنویس.
من قبول مى کنم و همراه آنها مى روم.و چنین مى نویسم: «اینجا سرزمین خیبر است.ما کنار درب قلعه خیبر هستیم که دیروز على علیه السلام آن را از جا کند یک گروه هفت نفره مى خواهند این درب را از زمین بلند کنند؛ امّا هر چه تلاش مى کنند موفّق نمى شوند»….(1)…
اکنون ما به سوى اردوگاه باز مى گردیم.در میان راه به یکى از یاران پیامبر به نام جابر بن عبد اللّه انصارى برخورد مى کنیم، او رو به ما مى کند و مى پرسد:
از دور دیدم که با رفقا کنار درب قلعه بودید؟
آرى، مى خواستیم آن را بلند کنیم؛ امّا نتوانستیم.
شما با این هفت نفر مى خواستید این کار را بکنید؟
آرى.
شما خیلى خوش خیال هستید.ما با چهل نفر رفتیم تا آن درب را بلند کنیم نتوانستیم، آن وقت شما با هفت نفر مى خواستید این کار را بکنید.
راست مى گویى؟!
اگر باور نمى کنى چهل نفر را جمع کنید و بروید ببینید مى توانید کارى از پیش ببرید…(2)…
اینجاست که عظمت کارى که على علیه السلام کرد برایم بیشتر معنا پیدا مى کند و به یاد سخن پیامبر مى افتم.وقتى او شنید على علیه السلام درب قلعه را از جا کنده است فرمود: «به خدا قسم! چهل فرشته على علیه السلام را یارى کردند»…(3)…
حالا مى فهمم چرا پیامبر در این سخن خود سوگند به نام خدا خورد.او مى خواست براى همه تاریخ پیامى را بفرستد.اگر درب قلعه خیبر، درِ کوچکى بود، دیگر چه نیازى بوده که خدا چهل فرشته را از آسمان بفرستد تا على علیه السلام را یارى کنند!!
.یک پهلوان مى تواند درى را که اندازاش دو متر در یک متر است جابجا کند؛ امّا درب قلعه خیبر آن قدر سنگین و بزرگ بوده است که باید چهل فرشته براى یارى على علیه السلام بیایند!
امّا یک سؤل: چرا چهل فرشته به یارى على علیه السلام آمدند؟ مگر على علیه السلام جلوه اى از قدرت خدا نیست؟
امّا یک سؤل: چرا چهل فرشته به یارى على علیه السلام آمدند؟ مگر على علیه السلام جلوه اى از قدرت خدا نیست؟
مگر او نمى توانست این درب را به تنهایى بلند کند؟
️من فکر مى کنم که پیامبر مى دانست عدّه اى تلاش مى کنند تا حقیقت را
مخفى کنند.پیامبر این گونه با آنها مقابله کرد.هر کسى که این سخن پیامبر را بشنود مى فهمد که کار على علیه السلام شبیه به معجزه بوده است.
قَموص، بزرگ ترین قلعه سرزمین خیبر است و درب آن، به اندازه اى بزرگ است که یک لشکر با همه تشکیلاتش، به راحتى از درگاه آن عبور مى کند.
این درب را از صخره اى محکم تراشیده بودند تا مقاوم و محکم باشد و من فکر مى کنم که وزنِ این درب، چند هزار کیلو باشد!
آرى، على علیه السلام این درب را با دست خدایى خود از جا کند.
امّا سوأل آخر: اگر چهل نفر نتوانستند آن درب را بلند کنند پس چگونه یهودیان آن درب را باز و بسته مى کردند؟
یهودیان این درب را با چند لولاى بزرگ بر دیوارهاى بلند قلعه نصب کرده بودند.در واقع سنگینىِ آن، روىِ لولاهاى بزرگ بود.
آرى، وقتى درب به دیوار قلعه متصل بود با کمک چند نفر باز و بسته مى شد؛ من مى گویم وقتى آن درب از جا کنده شد و بر روى زمین افتاد چهل نفر نتوانست آن را از جا بلند کند.
بنازم دست خیبر گشاى مولایم على علیه السلام را که با یک دست این درب را از جا کند.آرى دست او دست خداست
قسمت سی و هشتم
کتاب سرزمین یاس نوشته مهدی خدامیان
?منابع
1.مجمع الزوائد ج 6 ص 152،
2.مناقب الإمام أمیر المؤمنین لابن سلیمان الکوفی ج 2 ص 562،
3.مناقب آل أبی طالب ج 2 ص 78،
#سرزمین_یاس
سرزمین یاس، قسمت سی و هشتم