️بسم الله الرحمن الرحیم
️وقتی فرمانده فرار میکند!
جوان با گلّه به سوى قلعه مى رود هنوز تا قلعه فاصله اى باقى مانده است که او مى ایستد و جلوتر نمى رود.
اکنون او خم مى شود و سنگریزه از روى زمین جمع مى کند بعد با سنگریزهها گلّه را به سوى دربِ قلعه هدایت مى کند.او در این کار خیلى مهارت دارد، معلوم است سالها چوپانى کرده است درب قلعه باز مى شود و گوسفندان وارد قلعه مى شوند و بعد از آن سریع درب قلعه بسته مى شود چوپان جوان بسیار خوشحال است، او امانت خود را تحویل داده است و مى تواند نزد پیامبر باز گردد
اکنون لشکر اسلام آماده است تا به میدان بیاید پیامبر تصمیم گرفته است تا یکى از یارانش را به عنوان فرمانده انتخاب کند او مى خواهد تا براى دیگران فرصتى ایجاد کند تا آنها بتوانند استعداد خود را نشان بدهند در این تصمیم، رمز و رازى است که بعداً کشف خواهد شد.
پیامبر پرچم فرماندهى را در دست دارد و به لشکریان خود نگاه مى کند.نگاهش به سعد بن عُبادِه مى افتد او را صدا مى زند و پرچم را به دستش مى دهد.
حتماً شنیده اى که مسلمانان به دو دسته تقسیم مى شوند: مهاجران و انصار.کسانى که اهل مکّه هستند و به مدینه هجرت کرده اند، «مهاجران» نامیده مى شوند مردم مدینه هم که پیامبر را یارى کردند «انصار» خوانده مى شوند سعد بن عُبادِه که امروز فرمانده سپاه شده است از انصار است
لشکر به فرماندهى سعد بن عُبادِه به سوى قلعه قَموص حرکت مى کند؛ امّا از آن طرف، یهودیان هم آماده جنگ شده اند نگاه کن! درب قلعه باز مى شود و سپاه یهود از قلعه بیرون مى آید و درب قلعه بسته مى شود.
همه سپاه یهود در مقابل لشکر اسلام صف آرائى مى کنند.تیراندازهاى زیادى در بالاى قلعه موضع مى گیرند
در یک طرف سعد بن عُبادِه همراه با یارانش به صف ایستاده اند در طرف دیگر «مَرحَب» با سربازانش.
مَرحَب، فرمانده سپاه یهود است.او پهلوان خیبر است.نامش لرزه بر اندام همه مى اندازد.
هدف مسلمانان این است هر طور شده خود را به قلعه برسانند و راهى براى نفوذ در آن پیدا کنند.اگر این قلعه فتح شود دیگر کار یهودیان تمام است.
حمله آغاز مى شود، صداى شمشیرها به گوش مى رسد، گروهى تصمیم مى گیرند تا به سوى قلعه پیش روند؛ امّا باران تیر مى بارد، بیش از پنجاه نفر با تیرها مجروح مى شوند.
هرگز نمى توان به این قلعه نفوذ کرد، دیوارهاى آن، بسیار بلند و محکم است.آخر چگونه ما مى توانیم سنگ هاى به این محکمى را خراب کنیم؟
در این میان، یکى از یهودیان نگاهش به چوپان سیاه مى افتد از این که او مسلمان شده بسیار ناراحت مى شود تیرى را به سوى او پرتاب مى کند تیر مى آید و به او اصابت مى کند.
تیر به جاى حسّاسى خورده است، خونریزى او شدید است زمین با خون او سرخ شده است، مسلمانان مى دوند تا او را نجات بدهند؛ امّا دیگر دیر شده است روح او به سوى بهشت پر کشیده است.
درگیرى ساعتى طول مى کشد، ایستادگى هیچ فایده اى ندارد، لشکر اسلام از روى ناچارى، عقب نشینى مى کند و به اردوگاه خود باز مى گردد
یهودیان خیلى خوشحال هستند که توانستند در روز اوّل جنگ مسلمانان را شکست بدهند
فریاد شادى یهودیان در فضا مى پیچد، آنها خودشان هم باور نمى کردند به این راحتى لشکر اسلام را شکست بدهند
قسمت بیستم
کتاب سرزمین یاس نوشته مهدی خدامیان
#سرزمین_یاس
سرزمین یاس، قسمت بیستم(وقتی فرمانده فرار می کند!)