️بسم الله الرحمن الرحیم
️مادرم نام مرا حیدر نهاد…
سلمان و ابوذر به سوى خیمه على علیه السلام مى روند تا على علیه السلام را به آنجا بیاورند، لحظاتى مى گذرد
️آنجا را نگاه کن، سلمان دست على علیه السلام را گرفته است او را به این سو مى آورد مثل این که على علیه السلام هیچ کجا را نمى بیند هنوز دستمال بر چشم او بسته شده است
بعضىها با دیدن این منظره خوشحال مى شوند آرى، على علیه السلام امروز هم نمى تواند به میدان برود پیامبر چاره اى ندارد باید پرچمِ عقاب را به یکى از ما بدهد.
اکنون على علیه السلام کنار پیامبر ایستاده است
️او سلام مى کند، پیامبر جواب مى دهد.پیامبر به او مى گوید:
على جان! چه شده است؟
چشمم به شدت درد گرفته است و سردرد آزارم مى دهد.
پیامبر روى زمین مى نشیند و مى گوید: «على جان! بنشین و سرت را روى زانوى من بگذار».
على (علیه السلام) روى زمین مى نشیند، سر خود را آرام روى زانوى پیامبر مى گذارد.اکنون پیامبر سر على (علیه السلام) را به سینه مى گیرد؛ گویى خورشید در سینه آسمان آرام گرفته است.
همه نگاه مى کنند، پیامبر دستمال را از چشم على علیه السلام باز مى کند، و دست خود را به چشم او مى کشد و دعا مى خواند دستِ مسیحاى پیامبر بر روىِ چشم حقیقت بین على علیه السلام است
پیامبر با خداى خویش سخن مى گوید: «خدایا! على را از گرما و سرما محفوظ بدار»
اکنون مى توان فهمید که درد چشم على (علیه السلام) از سرماى زمستان اینجاست پیامبر دعا مى کند تا دیگر هرگز سرما و گرما على علیه السلام را آزار ندهد.
باید بدانى که على تا آخر عمر دیگر دچار چشم درد نخواهد شد.
ناگهان على علیه السلام چشم خود را باز مى کند، بالاى سر خود را نگاه مى کند چهره زیباى پیامبر را مى بیند.
على علیه السلام لبخندى مى زند تا دل پیامبر شاد شود
وقتى پیامبر لبخند او را مى بیند همه غم هایش برطرف مى شود.
نگاه کن! على علیه السلام از جا برمى خیزد، او شفا گرفته
على علیه السلام همچون تندرى به خیمه مى رود و وقتى برمى گردد این برقِ ذو الفقار است که آسمان را روشن مى کند
او اکنون مقابل پیامبر مى ایستد.
قسمت بیست و هفتم
کتاب سرزمین یاس نوشته مهدی خدامیان
#سرزمین_یاس
سرزمین یاس، قسمت بیست و هفتم