زندگی شیرین به سبک شهدا
تازه از سربازی برگشته بود و حدود20 سالش بود
که اومدن خواستگاریم …
هنوز کاری هم پیدا نکرده بود
یادمه مراسم خواستگاری بابام ازش او پرسید…
” درآمدت از کجاست ؟ “
گفت:” من روی پای خودم هستم و
از هر جا که باشه نونمو در میارم “
حالت مردونهش خیلی به دلم نشست
وقتی میدیدم که چطور با خونوادم در مورد
ازدواج صحبت میکنه …
با هم که صحبت میکردیم گفت:
” حجاب شما از هر چیزی واسم مهمتره … “
واسه عـــــقد که رفتیم …
دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم
نوشته بود …
” دلم نمی خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند…❤ “
منم امـــــضاش کردم …
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت
این پسر خیلی سخت گیره ؛
ولی من ناراحت نشدم
چون میدونستم که میخواد زندگی کنه …
واقعاً هم زندگی باهاش بهم مزه میداد
تا قبل شروع زندگی مشترک دانشگاه میرفتم
میخواستم ادامه تـــــحصیل بدم ولی
وقتی که با مهدی ازدواج کردم …
بچه دار هم که شدیم
اونقده تو خونه خوش بودم ؛
که دلم نمیخواست جایی برم تا جایی که همه
بهم میگفتن …
” تو چی از خونه میخوای که چسبیدی به کنجش ؟”
جو خونه مونو اونقد دوســـــت داشتم
که دلم نمیخواست رهاش کنم ؛
موندن تو اون چاردیواری واسم لذت بخش بود
تا حدی که حتی تصمیم گرفتم
جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه …
بیشتر بمونم تو خونه و مادر باشم و یه هـــــمسر
همسر شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی
#فرهنگ_فاطمیه
زندگی شیرین به سبک شهدا