#اولین_روزه_من
#به_قلم_خودم
یادم میاد اولین روزه ای که گرفتم کلاس دوم، و هنوز تکلیف نشده بودم، خیلی دوست داشتم بابا مامانم سحر بیدارم کنند، اولین شب ماه رمضان بود، تصمیم گرفتم فرداش حتما روزه بگیرم، که شب اول ماه مهمان داشتیم و دیر خوابیدم وضمنا گفته بودم که بابام حتما بیدارم کند، سحر مرا بیدار کردند اما از فرط خستگی نتوانستم بیدار شوم و دوباره خوابیده بودم، فردا صبح، بابام نگاهی مهربان بهم کرد و گفت اگر تشنه هستی آب بخور و اگر گرسنه ای یه لقمه غذا بخور بعد تا شب چیزی نخور و روزه بگیر.
فهمیدم که دارند یه طوری می گویند به من برنخورد و اینکه اگر احساس گرسنگی و تشنگی می کنم بخورم، ولی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم فکر می کنید من نمی دانم روزه ام خراب می شود، من که بچه نیستم، می گیرم، داداشم که چند سال ازمن بزرگتر بود و اون هم هنوز تکلیف نشده بود خنده ای زدو گفت من هم خواب مانده ام و خورده ام، تو هم بخورهنوز که تکلیف نشدی، خب نخور! ببینم چطور میخواهی بگیری….
تقریبا اوایل تابستان، و هوا خیلی گرم بود اولش کمی تشنه بودم ولی خودم رو مشغول بازی کردم و نخواستم که کم بیارم و ثابت کنم بزرگ شدم، ولی هر چه به ظهر نزدیک میشدیم تشنه تر می شدم و صبرم کمتر. خلاصه نزدیک ظهر شد، اون روز ظهر مامانم گفت مسجد نمی خواهی بیایی، چون تشنه تر می شوی، خانه نمازت رو بخوان، دست و صورتم رو شستم کمی خنکتر شدم و و نزدیک اذان وضو گرفتم و جانمازم رو آوردم و خودم رو به صبوری زدم و آرام آرام نمازم را خواندم، بعد همان جا چادر بسر دراز کشیدم که خوابم برده بود، و تقریبا یک ساعت و نیم خوابیده بودم که با صدای بسته شدن درب و ورود مامان بابام بیدار شدم.
بابام گفت عه خواب بودی؟ نکند وسط نماز بیهوش شده بودی؟
بابام بیشتر وقتا باهام شوخی می کرد، خیلی با هم رفیق بودیم، من هم شوخی گفتم خوابیده بودم گفتم وسطاش نمازظهر و عصر را هم بخوانم. بعد هر دوتایی خندیدیم. ولی خنده من کمی کوتاه شد بابام از بی حالی من فهمید که ضعف و تشنگی دارد اثر می کند و من هم اسرار بر ادامه روزه دارم گفت یک استراحت کوچک کنیم بعد ببرمت باغ تا سرحال بیایی.
اون موقع باغ میوه و انگور نزدیک خانه یمان بود و با گذشتن از چند کوچه و کوچه باغها وارد اونجا می شدیم خیلی با صفا و سرسبز و زیبا بود، خیلی اونجا رو دوست داشتم. با پیشنهاد بابام خیلی خوشحال شدم.
بابا رفت دراز کشید، من هم چادر نماز و جانماز رو جمع کردم و رفتم که آماده بشوم برویم باغ.
لباسهایم رو پوشیدم و رفتم بالا سر بابام نشستم که اگر کمی تکان بخورد بهش یار آوری کنم، که همین طور هم شد باز میخواست بخوابد که با نگاه من خواب از سرش پرید و شاید دلش سوخت خواست که مرا سرگرم کند پا شد و یه سبد کوچک برداشت و باهم راه افتادیم طرف باغ.
کوچه ها رو رد کردیم رسیدیم سر کوچه باغها. اول کوچه باغ یک چشمه پرآب بود که هر وقت به اونجا میرسیدم از اونجا آب می خوردم، اینبارم رفتم رو پله ی چشمه نشستم و اصلا حواسم نبود دستم رو دراز کردم تو آب و یک مشت آب پر کردم و خوردم وای چقدر می چسبید انگار تا حالا نوشیدنی به این خنکی و گوارایی نخورده بودم، باز دوباره دستهایم را پر کردم و خوردم چقدر می چسبید، باز دوباره دستم رو تو آب کردم که یک نگاهی به بالا و بابام کردم و گفتم نمی خورید؟ دیدم بابام از اون اول دارد مرا با لبخندی مهربان نگاه می کند، یکباره به خودم آمدم…. عه روزه ام! دستم را از آب بیرون آوردم آب دهانم رو کناری ریختم و چند بار تکرار کردم و دور دهانم رو پاک کردم با نگرانی به صورت بابام نگاه کردم گفتم روزم خراب شد؟ اصلا یادم نبود… بابام آمد جلو مرا تو بغلش گرفت و گفت نه روزه ات خراب نشده چون یادت نبوده، بعد دستی به پشتم زدو گفت ولی خوب آب خوردی هااااا، نوش جانت.
گفتم بابا به داداش نگویی آب خوردم، و این شد راز بین من و بابام، و هنگام برگشتن داداشم گفت رفتید باغ؟ تشنگی ات بیشتر نشد؟ چیزی نگفتم و سریع رفتم داخل اتاق. واین شدکه هنوزم که هنوزه داداش خبر ندارد که اون روز بعد از ظهر اصلا تشنه نبودم.
راز بین من و پدرم، در اولین روزه من.