دعوتنامه ای از ملکوت
بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه برای کار به کاریابیها و آموزشگاهها سر زدم. کارشناسی زبان انگلیسی خوانده بودم، رشتهای که اگر با آن کار نکنی بیفایده است.
یادم میآید روزی با خواهرم به کاریابی رفتیم - البته پیش از رفتن تماس گرفته بودیم - مدیر کاریابی و کارکنانش خانمهای موقر و محجبهای بودند. اما خانم مدیر با دیدن ما تعجب کرد، چون کار پیشنهادی آنها منشی یک شرکت خصوصی در شهرمان بود. جملهای گفت که من از شنیدن آن به شدت ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگر به دنبال کار نباشم. خانم مدیر گفت: بالای برگهتان بنویسد محجبه، اگر کاری بود خبرتان می کنم.
از آن به بعد دیگر به دنبال کار نبودم، اگر کسی جایی را پیشنهاد میکرد برای مصاحبه میرفتم ولی خودم تلاشی برای یافتن شغل نمیکردم. حجاب برایم مهمتر بود.
از دوسال پیش زندگینامهی علما را میخواندم، کتابهایی با روح معنویت. تازه فهمیده بودم چه چیزی در درون من گم شده است که اینگونه روحم بیقراری میکند. مدتی بود نمازهایم راضیم نمیکرد، روحم آرام نبود، اضطرابی پنهان در من شعله میگرفت. کتابخوان حرفهای بودم، رمان زیاد میخواندم، مخصوصا رمانهای آمریکای لاتین. برای رمانهای ایرانی نیز، مغرورانه، احترامی قائل نبودم، زیرا جز حرفها و ماجراهای عاشقانهی پیشپاافتاده حرفی برای گفتن نداشتند، البته آنهایی که من دیده بودم، به همین دلیل برایشان وقت نمیگذاشتم.
وقتی زندگینامهی علما و حرفهای خوب دنیا را میخواندم، علت اضطرابهایم را فهمیدم. چیزی در درون من گم شده بود و خانوادهی آئوندیا در «صدسال تنهایی» آنرا برایم نیافته بود. زندگی مارسل در «در جستجوی زمان از دست رفته» نیز به من کمکی نکرده بود. نباکف در «سلاخخانهی شمارهی 5» مرا محکوم به سکوت کرده بود. نیچه، این ضد زن آلمانی، نیز نتواسته بود کاری برای اضطرابهای روحم بکند که شاید خودش و عقاید پوچگرایانهاش در «چنین گفت زرتشت» یا «حکمت شادان» عامل نگرانیهای روح من بوده است. اما علما در دوسالی که من شرح زندگیشان را میخواندم، به من گفتند در لابهلای آیات خدا، خودم را بیابم.
یکی دوبار نیز کارشناسی ارشد شرکت کردم، حتی رشتهی روزنامهنگاری که خیلی دوست داشتم. دورهی خبرنگاری در باشگاه خبرنگاران نیز دیدم، اما فرصتی نشد که در این زمینه کار کنم.
یکی از اقوام مرا برای کار به شرکتی معرفی کرد، خوشبختانه حجابم برایشان مسئله نبود. مصاحبه شدم و قرار شد به من خبر دهند که از چه زمانی به کار مشغول شوم، که تا یکسال خبر ندادند.
هنوز کتاب میخواندم و هفتهای یکبار به پایگاه بسیج میرفتم. چندماهی بود که از مصاحبهی من گذشته بود و هیچ خبری نبود. میدانستم که مرا برای کار خبر نمیکنند، اما برایم مهم نبود. خرداد بود که متوجه شدم حوزه ثبتنام میکند، من نیز ثبتنام کردم. مدرک دانشگاهیم مرا از آزمون معاف کرد و فقط مصاحبه شدم. جواب مصاحبه را تلفنی خبر میدادند. اما دیر شده بود، فکر میکردم قبول نشدهام.
مدرسهی قیضیهی قم را خیلی دوست داشتم، شاید به خاطر کتابهایی که خوانده بودم و از فیضیه و ایوانهایش تعریف میکردند.
یکشب خواب دیدم که با پدرم به فیضیه رفتهایم، پدرم را به داخل راه ندادند و به من گفتند داخل شوم. وارد حیاط فیضیه شدم و از پلههای سمت راستم بالا رفتم و وارد ایوان بزرگی شدم.
روبهرویم چند درِ بسته بود. یکی از درها را باز کردم و داخل شدم. آنجا کلاس درسی برقرار بود. استاد در جای خود، رو به در، نشسته بود، تختهی وایتبرد کنار استاد نصب بود و بعد یک میز و صندلی که آقایی با کت و شلوار پشت میز نشسته بود. شاگردان که همه معمم بودند، پشت به در و رو به استاد نشسته بودند. یکی دونفرشان برگشتند و به من نگاه کردند. جلو رفتم و بین استاد و آن آقای کت و شلواری، رو به شاگردان و روی زمین نشستم.
آن آقای کت و شلواری، اسمم را در دفتر بزرگی که جلویش باز بود نوشت. بعضی شاگردان مانند شهید مطهری و شهید مفتح را شناختم. آنها ارواح شهدا و آرمیدگان در خاک بودند و همه روحانی. استادشان حضرت امام رضواناللهتعالیعلیه بود که من نفهیمدم چه درس میدادند.
کلاس تمام شده بود و من خود را در ایوان فیضیه دیدم. میخواستم از پلهها پایین بروم که برگشتم و دوباره درِ آن کلاس را باز کردم. امام خمینی وسط کلاس ایستاده بود، شاگردانی در کلاس نبودند، میز و صندلی استاد و آن آقای کت و شلواری هم در کلاس نبود. حضرت امام به من لبخندی زدند….
دو روز بعد از حوزه تماس گرفتند و من طلبه شدم.
چند ماه بعد، نزدیک آخر ترم، از شرکت با من تماس گرفتند و گفتند که از شنبه کارم را شروع کنم. اما من نرفتم، چیز باارزشتر دیگری یافته بودم. کار برایم مهم نبود، حتی به قیمت فراموش کردن تمام لغاتی که با مشقت حفظ کرده بودم.
وقتی طلبه شدم، قصد نداشتم کار کنم، در جستجوی خدا آمده بودم. نمیدانم خدایی که یافتهام همان خدایی است که مرا به آغوش خود خوانده بود یا نه، اما آغوش مهربانی دارد، آنقدر که دیگر نه نیچه و نه جویس و نه بورخس و نه هیچکدام از آنهایی که بحرانهای هویتشان را به من داده بودند، نمیتوانند مرا از آغوش او جدا کنند، زیرا به من آموخته است که او را با بسم الله الرحمن الرحیم بخوانم.
ارسالی از: شهره شریفی
دعوتنامه ای از ملکوت.