درهای گشایش بسیارند
#داستانک_قابل_تامل
پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت میکنم، نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:"مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار “
کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدو خوابید
صبح صدای پای سربازان را شنید،چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد و با دست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند . دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت:
“مانند هرشب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند “