#داستان
“بازاری و عابر”
مردی درشتاستخوان و بلند
قامت، که اندامی ورزیده و چهرهای آفتاب خورده داشت
و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهرهاش گذاشته و گوشهی چشمش را دریده بود،
با قدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه میگذشت.
از طرف دیگر، مردی بازاری در دُکانش نشسته بود.
او برای آنکه موجب خندهی رفقا را فراهم کند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد.
مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و توجهی بکند،
همان طور با قدمهای محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد.
همین که دور شد، یکی از رفقای مرد بازاری به او گفت:
هیچ شناختی این مرد عابر که تو به او اهانت کردی که بود؟
گفت: نه، نشناختم!
عابری بود مثل هزارها عابر دیگر که هر روز از جلوی چشم ما عبور میکنند،
مگر این شخص که بود؟
- : عجب! نشناختی؟
این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف، مالک اشتر نخعی بود…!
گفت: عجب!
این مرد مالک اشتر بود؟!
همین مالکی که دل شیر از بیمش آب میشود و نامش لرزه بر اندام دشمنان میاندازد؟
- : بلی مالک خودش بود.
گفت: ای وای به حال من!
این چه کاری بود که کردم!!
الان دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند.
همین حالا میدَوَم و دامنش را میگیرم و التماس میکنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند.
به دنبال مالک اشتر روان شد.
دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد.
به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاد.
منتظر شد تا نمازش را سلام داد.
رفت و با تَضَرُّع و لابه خود را معرفی کرد و گفت: من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم!
مالک: ولی من به خدا قسم!
به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو؛
زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و جاهل و گمراهی، بیجهت به مردم آزار میرسانی!
دلم به حالت سوخت، آمدم دربارهی تو دعا کنم و از خداوند، هدایت تو را به راه راست بخواهم.
نه، من آن طور قصدی که تو گمان کردهای در باره تو نداشتم…
#مالک_اشتر
در فضایل مالک اشترنخعی