داستانی آموزنده از زندگانی امام محمد باقر علیه السلام
محمد بن منکدر یکی از زهّاد و متصوفه آن عصر است؛ میگوید در یک روز بسیار گرم به خارج شهر مدینه رفته بودم، چشمم افتاد به محمدبن علی الباقر(علیه السلام) در حالی که غرق در عرق شده بود.
در دل خود گفتم ببین بزرگی از بزرگان قریش چگونه حرص دنیا او را وادار کرده است که در این هوای گرم آمده اینجا! و خوب است بروم او را موعظهای بکنم. جلو رفتم و سلام گفتم و با صدای بلند سلام مرا پاسخ داد. من گفتم: شما یکی از بزرگان قریش هستید و سزاوار نیست در یک چنین هوای گرمی در طلب دنیا بیرون آیید. اگر الان در همین حال مرگ برسد و روح شما قبض بشود، چه جوابی نزد خدا خواهید داشت؟
میگوید امام این حرف را شنید، فرمود : به خدا اگر در همین حال مرگ مرا فراگیرد، در حالی رسیده است که مشغول اطاعت خدا هستم. من این کار را برای تحصیل روزی و برای این که به تو و امثال تو احتیاجی نداشته باشم میکنم. من باید از آن روزی بترسم که مرگ من برسد در حالی که من مشغول معصیت هستم.
من باید از آن روزى بترسم که مرگ من برسد در حالى که من مشغول معصیت هستم. محمد بن منکدر مىگوید گفتم: خدا تو را رحمت کند که خواستم تو را موعظه کنم و متنبه سازم، تو مرا موعظه کردى و متنبه ساختى و مرا به اشتباه خود متوجه ساختى.
? استاد مطهری، حکمتها و اندرزها، ج2، ص70
داستانی آموزنده از زندگانی امام محمد باقر علیه السلام