ارزش عمر
شخصی نزد منصور دوانیقی رفت و گفت هنری دارم.
منصور دوانیقی گفت هنرت چیست؟
گفت نشانه گیری من خوب است.
من سوزن را از فاصله چند متری به هدف می زنم و بار دوم و سوم می توانم به همان هدف نشانه گیری کنم.
منصور تا هنر او را دید گفت صد دینار برای هنرنمایی او بدهید و صد تازیانه هم به او بزنید.
هنرمند با تعجب پرسید چرا دستور تازیانه!؟
منصور گفت برای اینکه تو عمرت را این چنین هدر ندهی.
منبع: جُنگ جوان، محمود اکبری
_________________________________
_ خداوند روزی رسان است، اما…
مرد ساده لوحی مکرر شنیده بود که خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است.
به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد.
به این قصد یک روز از سر صبح به مسجدی رفت و مشغول عبادت شد همین که ظهر شد از خداوند طلب ناهار کرد.
هرچه به انتظار نشست برایش ناهاری نرسید تا اینکه زمان شام رسید و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته بود، درویشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن کرد و…
از کیسه خود مقداری نان و خورش و چلو بیرون آورد و مشغول به خوردن شد.
مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود، در تاریکی و با حسرت به خوراک درویش چشم دوخته بود.
دید درویش نیمی از غذا را خورد و عنقریب باقیش را هم خواهد خورد.
بی اختیار سرفه ای کرد.
درویش تا صدای سرفه را شنید گفت:
«هرکه هستی بفرما پیش»
مرد بینوا که از گرسنگی به خود می لرزید پیش آمد و بر سر سفره درویش نشست و مشغول خوردن شد.
وقتی سیر شد درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حکایت خودش را تعریف کرد.
درویش به او گفت:
فکر کن اگر تو سرفه نکرده بودی من از کجا می دانستم که تو اینجایی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی!؟
در این شکی نیست که خداوند روزی رسان است،
اما یک سرفه ای هم باید کرد!
_________________________________
مردی به سرعت و چهارنعل با اسبش می تاخت. اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی می رفت.
مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد؛ کجا می روی؟
مرد اسب سوار جواب داد؛
نمی دانم از اسب بپرس!
این داستان زندگی خیلی از مردم است.
آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان می تازند، بدون اینکه بدانند به کجا می روند.
#مدرسه_علمیه_نرجسیه_سنجان
#ناب_14
داستانها کوتاه