?داستان ملاقات عجیب شیخ حسن با امام زمان(عج)
داستان ذیل در مورد شخصی است که عاشق دختر همسایشان شده است.او برای رسیدن به عشقش هر کاری می کند ولی نهایتا متوسل به درگاه امام زمان(عج) می شود و اخرش را هم که معلوم است….اما نکاتی بسیار تامل بر انگیز در این داستان وجود دارد.من جمله اینکه زیارت وجود مقدس حضرت می تواند نصیب هر کسی بشود (و این نیست که خاص عرفا یا خواص باشد) و ثانیابرای دیدار حضرت لازم نیست که حتما در خواست بسیار عارفانه ای داشته باشی.ظاهرا کیفیت درخواست مهم است نه نوع در خواست.اینکه هر چی می خواهی را خالصانه طلب کنی.در هر صورت این داستان را با دقت مطالعه کنید.
عالم ثقه شیخ باقر کاظمی مجاور در نجف حدیث کرد که در نجف اشرف مرد مومنی بود که او را شیخ محمد حسن سریره مینامیدند . او در سلک اهل علم و مرد با صداقتی بود . بیمار بود و در نهایت تنگدستی و فقر و احتیاج زندگی می کرد. حتی قوت و غذای یومیه خود را نداشت و بیش تر اوقات به خارج نجف در بیابان نزد اعراف اطراف نجف می رفت تا این که قُوت و آذوقه ای برای خود تهیه کند امّا آنچه به دست می آورد او را کفایت نمیکرد . با همین حال, سخت دوست داشت با دختری از اهل نجف ازدواج کند که عاشق او شده بود و او را از خانواده اش خواستگاری کرده بود اما فامیل های آن زن به سبب فقر و تهیدستی شیخ به او جواب مثبت نداده بودند و او از جهت این ابتلا در همّ و غمّ شدید بود .
هنگامی که تهی دستی و بیماری او شدت یافت و از ازدواج با آن زن مایوس شد تصمیم گرفت چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود تا بلکه حصرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را از ناحیه ای که نمی داند ببیند و مراد خود از او بگیرد .
شیخ باقر میگوید : شیخ محمد گفت : من چهل شب چهارشنبه مواظبت کردم بر رفتن به مسجد کوفه ! هنگامی که شب آخر فرا رسید شب زمستانی و تاریکی بود و باد تندی می وزید و کمی هم باران می بارید و من هم در دکّه های درب ورودی مسجد کوفه یعنی دکّه شرقی مقابل در اول که هنگام ورود به مسجد طرف چپ است نشسته بودم و نمی توانستم به سبب خونی که در اثر سرفه از سینه ام می آمد به داخل مسجد بروم و با من هم چیزی نبود که خود را از سرما حفظ کنم و این وضعیت سینه ام را تنگ کرده و بر غم و غصه من شدت بخشیده و دنیا در چشمم تیره شده بود و با خود فکر می کردم که این 39 شب ا پایان گرفت و این آخرین شب است و من کسی را ندیدم و چیزی هم بر من ظاهر نشد و من گرفتار این سختی عظیم هستم و این همه سختی و مشقت و ترس را در این چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آن یاس و ناامیدی از ملاقات و برآورده شدن حاجاتم بود .
در این اثناء که در اندیشه بودم و کسی در مسجد نبود آتشی روشن کردم تا قهوه ای را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم . زیرا عادت به آن داشتم و نمیتوانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسیار کم بود . ناگهان شخصی را دیدم که از ناحیه در اول, به سوی من می آمد .
هنگامی که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم این عرب بیابانی از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در این شب تاریک بمانم و این امر هم بر اندوه من اضافه کرد . در این بین که من در اندیشه بودم او نزدیک من آمد و به من به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من در تعجب شدم از این که او اسم مرا می داند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او می روم .
از او سوال کردم از کدام قبیله هستی ؟ فرمود : از بعضی از آنها . من شروع کردم به شمردن طوایف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب می داد : نه !! و من هر طایفه ای را ذکر می کردم او می فرمود : از آنها نیستم . این امر مرا خشمگین کرد و به او گفتم آری تو از طریطره هستی و این را به صورت استهزا گفتم و این لفظی است که معنی ندارد . او از سخن من تبسّم کرد و فرمود : چیزی بر تو نیست که من از کجا باشم اما چه چیز سبب شده که تو به اینجا آمده ای ؟
من به او گفتم : برای چه سوال می کنی ؟ فرمود : ضرری به تو نمی رسد اگر ما را خبر کنی . من از حسن اخلاق و شیرینی طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم میل به او پیدا کرد و او هر مقدار سخن می گفت محبت من به او زیادتر می گشت . برای او سیگار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود : تو بکش من نمی کشم . در فنجان برای او قهوه ریختم و به او دادم او گرفت و کمی از آن نوشید و باقی را به من داد و فرمود : تو آن را بنوش . من آن گرفتم و نوشیدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشیده بود اما محبت من هر آن به او زیاد می شد . به او گفتم : ای برادر ! خداوند تو را در این شب به سوی من فرستاده تا انیس من باشی .
آیا با من نمی آیی که نزد قبر مسلم(ع) برویم و آنجا بنشینیم و با یکدیگر صحبت کنیم ؟ فرمود : با تو می آیم جریان خودت را بگو . به او گفتم . من واقع را برای شما می گویم . من در نهایت فقر و نیازمندی هستم از آن وقتی که خود را شناختم و با این فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سینه ام بیرون می آید و معالجه آن را نمی دانم و به دختری از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پیدا کرده ام و به سبب تنگدستی میسر نشده است که او را بگیرم .گروهی از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند : در حوایج خود قصد کن صاحب الزمان(ع) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته نما که او را خواهی دید و حاجت تو را برآورده سازد و این آخرین شب از چهل شب است و من در این شب چیزی ندیدم و در این شب ها من تحمل مشقت های زیادی کردم و این سبب آمدن من و این خواسته ها و حوائج من می باشد .
آن شخص در حالی که من غافل بودم و توجه نداشتم به من فرمود : اما سینه ات خوب شد و اما آن زن را به زودی می گیری و اما تهی دستی و فقر تو باقی می ماند تا از دنیا بروی و من هیچ توجه به این سخنان نداشتم . به او گفتم : به کنار قبر مسلم نمی روی ؟ فرمود : برخیز . برخاستم و متوجه جلوی خود بودم . هنگامی که وارد زمین مسجد شدم به من فرمود : آیا نماز تحیت مسجد نم
داستان ملاقات عجیب شیخ حسن با امام زمان(عج)