داستان شب حکمت خدا
پادشاهی وزیری داشت که هر اتفاقی می افتاد
میگفت:
خیراست !!
روزی دست پادشاه درسنگلاخ ها گیرکرد و مجبور
شدند انگشتش را قطع کنند، وزیر در صحنه حاضر
بود گفت:
خیراست!
پادشاه از درد به خود میپیچید،از رفتار وزیر عصبی
شد، او را به زندان انداخت.
یکسال بعد پادشاه که برای شکار به کوه رفته بود،
در دام قبیله ای گرفتارشد که بنا بر اعتقادات خود،
هر سال 1نفر را که دینش با آنها مختلف بود،
سرمیبرند و لازمه اعدام آن شخص این بود که بدنش
سالم باشد.
وقتی دیدند اسیر، یکی از انگشتانش قطع شده، وی
را رها کردند ، آنجا بود که پادشاه به یاد حرف وزیر
افتاد که زمان قطع انگشتش گفته بود:
خیر است!
پادشاه دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از
زبان او شنید، گفت:
خیراست !!
پادشاه گفت:
دیگرچرا ؟؟؟
وزیر گفت:
از این جهت خیر است که اگر مرا به زندان نینداخته
بودی و زمان اسارت به همراهت بودم،مرا به جای
تو اعدام میکردند.
” در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست “
داستان شب حکمت خدا