رسول خدا (صلی لله علیه وآله) خوب می دانست که زمان پرکشیدنش نزدیک شده است. ماه های آخر سخنانش بیشتر به وصیت شبیه بود. در آخرین حج به یارانش فرمود: “مناسک خود را از من فراگیرید، شاید بعد از امسال دیگر به حج نیایم”
در بازگشت از همان حج بود که وصی و جانشین خودش را نیز تعیین فرمود. در جای دیگر نیز فرمود: “نزدیک است فراخوانده شوم و دعوت حق را اجابت نمایم و من دو چیز گران در میان شما مى گذارم و مى روم: کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم… و خداوند لطیف و آگاه به من خبر داد که این دو هرگز از یکدیگر جدا نشوند تا کنار حوض کوثر بر من وارد شوند. پس خوب بیندیشید چگونه با آن دو رفتار خواهید نمود”
روز واقعه فرا رسید حال پیامبر (صلی لله علیه وآله) به وخامت گرایید. پیامبر (صلی لله علیه وآله) علی (علیه السلام) را نزد خود فراخواند. او را مدتی طولانی در آغوش گرفت تا اینکه بیهوش شد. حسن و حسین (علیه السلام) به شدت گریستند و خود را روی بدن رسول خدا افکندند. علی (علیه السلام) خواست آن دو را از پیامبر (صلی لله علیه و آله) جدا کند. پیامبر (صلی لله علیه وآله) به هوش آمد و فرمود: "علی جان آن دو را واگذار تا ببویم و آنها نیز مرا ببویند، آن دو از من بهره گیرند و من از آنها بهره گیرم."
رسول خدا (صلی لله علیه وآله) می دانست این دو آقا زاده چه مصیبتی در پیش دارند. خبر داشت از مظلومیت حسن (علیه السلام)، از تنهایی اش و از صلحی که مسلمان نما ها به او تحمیل می کنند و به زهری که جگرش را پاره پاره خواهد کرد. و از حسین (علیه السلام) و کربلایش خبر داشت و از سرها و اسیرها و…
مُلک وجود غرق در اندوه و در عزاست
آغاز صبح غربت زهرا و مرتضاست
قرآن عزا گرفته و عترت شده غریب
شهر مدینه را به جگر، داغ مصطفاست
خون گریه کن مدینه! کز این ماتم عظیم
گر آسمان خراب شود بر سرت رواست
گشتند انبیا همه چون فاطمه یتیم
زیرا عزای قافله سالار انبیاست
خلقت چه لایق است که صاحب عزا شود
عالم عزا گرفته و صاحب عزا خداست
خون گریه کن مدینه! کز این ماتم عظیم