خاطره یک داماد موفق.
سلام علیکم
یکی از حاجتهایی که از شهدا گرفتم رو می خوام براتون بگم.
فکر کنم جذاب باشه،از نوع عاشقانه ست.
از اونجایی که یه پسر مذهبی بودم با21سال سن و خدمت سربازی هم بعد از اخذ مدرک دیپلم رفته بودم و بعد از خدمت رفتم تو بازار گفتم من که اکثر شرایط ازدواج رو دارم پس باید ازدواج کنم،خودم اهل مسجد و هیئت و کار فرهنگی هستم به شدت دوست داشتم همسر آینده ام یا بسیجی باشه یا طلبه،یک روز تو کوچه بغل مسجد یکی از دخترای اقوام رو دیدم با مادرشون بودن از بس باحیا و باحجاب بودن که همونجا جرقه عشق زده شد و من بعداز گذشت ماه ها همچنان فقط به فکر همین دختر اقوام بودم خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه همسر روحانی مسجدمون با توجه به اینکه به من شناخت کامل داشتن اومدن پیشم و گفتن فلانی یه دختر خیلی پاک و نجیب برات معرفی می کنم و مطمئن باش می تونه برات همسر خوبی باشه و منم با کمی خجالت گفتم بفرمائید و ایشون همون دختر اقواممون که عاشقش شده بودم رو معرفی کردن و منم گفتم آره فلانی دختر خوبیه و چیزی نگفتم،کارم شده بود هر شب گلزار شهدا و التماس به رفقای شهیدم که این دختره رو باید بدید به من،یکی از شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون هم تو گلزار شهدای شهرمون هم تو گلزار شهدای شهرمون هست و رفیق شهید منم هست(شهید عیدمحمد رضایی)دیگه خیلی با عیدمحمد رفیق شده بودم و هرشب التماس می کردم که عیدمحمد به حضرت زینب بگو فلانی فلانی رو می خواد و کارش رو درست کنید همون زمان که از عیدمحمد می خواستمش از رفیق شهیدم که خیلی دوستش دارم و عکسش هم رو پروفایلم هست خیلی درخواست کردم و التماس می کردم و اشک می ریختم که ابراهیم واسطه خیر شو،همون شبایی که می رفتم گلزار سر مزار عیدمحمد فهمیدم که جمعه یادواره می خوان بگیرن برای عیدمحمد کنار شهدای گمنام،جمعه من به خانواده گفتم من امروز نمیام تفریح و شما برید،جمعه ظهر که مغازه رو تعطیل کردم رفتم کنار شهدای گمنام دیدم تازه دارن صندلی ها رو از ماشین خالی می کنن،منم با موتور سریع رفتم خونه و نمازمو خوندم و لباسمو عوض کردم و رفتم شهدای گمنام،یادواره هم از طرف حوزه علمیه خواهران با همکاری سپاه برگزار می شد،من تا رسیدم جارو رو از رفتگر شهرداری گرفتم و خودم اونجا رو جارو زدم،هنگامی که داشتم جارو می زدم عشق ما هم اومد اونجا ولی من کلا با اخلاص کار می کردم و بعد مشخص شد که عشق ما مسئولیت مراسم رو بر عهده داره و اومدن بهمون دستور می دادن که این کار رو بکنید و اون کار رو بکنید ما هم انجام دادیم و تا پایان مراسم وسایل رو هم جمع کردیم و ایشون اومدن تشکر کردن و یک بطری آب هم که از مادر شهید معماریان گرفته بودن به عنوان مهمان ویژه(نیرو خود جوش)به من هدیه دادن و رفتن،خلاصه چند روز عید شد و بعد از عید هم من باید می رفتم کربلا،قبل از کربلا به مادرم گفتم تا برگردم باید رفته باشی خونه فلانی واسه این امر خیر،از قضا مادر بزرگشون عمرشو داد به شما و من از زیارت برگشتم تا مادرم بخاطر فوت مادربزرگشون نرفته،من با اسرار یه شب بارونی طوفانی مادرم و خاله ام رو فرستادم اونجا و اونها هم قرار گذاشتن که منم برم با عشقم ملاک هامون رو بگیم،منم یه شب با مادرم و خاله ام رفتم بعد از چند دقیقه تو جمع نشستن ما رو هدایت کردن به یکی از اتاق ها و درب رو بستیم،بعد از سلام علیک ایشون به من گفتن زیارت قبول و منم تسبیح ام البنینی رو که کربلا گرفته بودم براش رو بهش هدیه دادم،تشکر کردن و خیلی خوشحال شدن،بعد شروع کردیم فهمیدم ایشون علاوه بر اینکه طلبه هستن بسیجی هم هستن،به به من به یکش هم راضی بودمااا ولی شهدا انگار سنگ تموم گذاشتن،اینو بهتون بگم بعد از موضوع ولایت فقیه که نظرمون یکی بود رفتیم بر سر بحث شهدا،ایشون گفتن رفیق شهیدتون ابراهیم هادی هست؟من که چشام خواست از حدقه در بیاد گفتم چطور فهمیدید؟گفتن خب عکسشو پشت قاب گوشیتون دیدم،معلوم شد که ایشون هم تازه با ابراهیم رفیق شدن همین چند روز قبل از این دیدارمون و من که از کار داش ابرام ذوق زده شده بودم اشک تو چشام حلقه زد ولی خودمو جمع و جور کردم و ما به عنوان دوتا جوون که رفیق شهیدمون مشترک هست و هر دو بسیجی هستیم و تفکراتمون مثل هم هست به تفاهم رسیدیم و قرار خواستگاری و الان هم مال همیم.
1_شهید مدافع حرم عیدمحمد رضایی رفیق شهید هر دومون بود
2_شهید ابراهیم هادی هم رفیق شهید هر دومون بود
3_عیدمحمد و داش ابرام دست به دست هم دادن و ما رو به هم رسوندن.
جناب داماد
خاطره یک داماد موفق.