خاطره همسر شهید یوسف سجودی
زندگی به سبک شهدا
یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درسـت میکنی
هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم…
مرغ رو خوب شستم و انداختم تـوی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره.
یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت.
مرغ مثلِ سنگ شده بود و کـنده نمیشد.
تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آبپزش می کردم. کلی خجالت کشیدم.
اما یوسف می خنـدیـد و می گفت: فدای سرت خانوم!
خاطره همسر شهید یوسف سجودی