#واجب_فراموش_شده
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#به_قلم_خودم
#تجارب_طلبگی
تو کوچمون عروسی بود ، از دور دیدم جمعیت زیادی جمع شده بودند هر چه نزدیکتر می شدم صدای آهنگ و سوت وکف بیشتر می شد، ذکر همیشگیم رو گفتم و آب دهنم رو قورت دادم و نزدیک شدم ، اصلا صدا به صدا نمی رسید ، دیدم در وسط جمعیت ، اختلاطا همه ریختند وسط و عرض ارادت دارند، خیلی ناراحت شدم و دلم بیشتر برای دختر بچه های ده دوازده ساله و پسرایی که تازه پشت لبشون سبز شده بود سوخت، اصلا صدام رو هم کسی نمی شنید، از دور دیدم نوازنده ای پشت آلت شیطانی ایستاده و بلندگو دستش و گرم کار… جهتم رو عوض کردم و رفتم طرفش و گفتم لطفا بساطتون رو جمع کنید گفت ما کاره ای نیستیم صاحب خونه سفارش داده، راهم رو باز کج کردم رفتم پیش صاحب خونه که خانم مسن جاافتاده ومنطقی هم بود ، گفتم حاج خانم از شما انتظار نداشتم چنین مجلسی راه بیندازید نه تنها جلو راه را بستی و کلی ماشین متوقف شدند برای عبور بلکه مختلطند، لطفا تمومش کن، گفت دیگه کار از کار گذشته پسرم بخاطر حرف دیگران که بگویند عروسی پسرش رو سنگ تموم گذاشته این کار رو کرده و خودم هم ناراحتم ، الانم دیگه کاریش نمیشه کرد، گفتم قطعش کن، برق رو قطع کن! یا سیمش رو بکش! ، یه کاری کن!… دیدم دست و پاش رو گم کرد دوید طرف کنتربرق خواست کنترل رو قطع کنه دیدم بدتر میشه و مهمونی و تاریکی و.. بدتر میشه ،گفتم صبر کن، تو دلم گفتم خدایا کمک کن! که نگام به سیم رابط که از زیر راه پله به کنتر وصل بود دیدم، گرفتم کشیدمش و قطع شد و از این طرف هم رفته بود برای بلندگوی رو بالکن ، پیچوندم رفتم از پله بالا و فیش پشت او رو هم جدا کردم و کلا سیم رو جمع کردم انداختم پشت جاکفشی که تا بخوان پیداش کنند نیم ساعت طول می کشه و تا اون موقع حداقل میشه حرف زد و حداقل اوضاع از این نا به سامانی در بیاد…،
چی شد؟ چی شد ؟ افراد سودجو بلند شد. خودم رو تو مدعوین داخل کردم و گفتم صاحب خونه میگه جمع کنید ببرید داخل ، که این به اون گفت و دیگری هم به دیگری و از صاحب خونه پرسیدن، چرا اینقدر کم؟ که صاحب خونه یه نگاه به من کرد و بهشون گفت یه اتفاق بدی افتاده سریع جمع کنید و عروس داماد رو بیارید داخل ، گفتند چی شده؟ گفت اگر بگم مجلس بهم می خوره، خواهشا همکاری کنید جمع کنید دیگه شادیتون رو کردید، بس کنید!
یکی دو تا از فامیلها همکاری کردند ، که موندن رو جایز ندونستم و رفتم طرف خونه ولی تا زمانی که به طرف خونه می رفتم فقط توی دلم زمزمه می کردم که شاید اون مطرب منو شناسایی کرده باشه و کسی رو مامور آسیب کنه ، که از سمت جمعیت چند تا موتوری خارج شدند و احساس کردم از پشت سرم باسرعت نزدیک می شوند، فقط یک لحظه مکث کردم واحساس کردم که اگر بهم نزنند حداقل چاقو رو خوردم و باز خودم رو بخدا سپردم که هیچ اتفاقی نیفته و همچنان که از کنارم رد می شدند، گوشه چادرم با باد موتورهاشون جلو می رفت… نفس حبس شده رو آزاد کردم و گفتم الحمدلله….
بعدها اون خانم رو دیدم ازم تشکر کرد، پرسیدم راستی منظورت از اتفاق مهمه چی بود ؟
لبخندی زد و گفت اونها فکر می کردند کسی اتفاق براش افتاده ولی خودم منظورم دینم بود که داره از دستم میره..
و این برام خیلی جالب بود.
#خاطرات_عطرمحمدی
خاطره ای از یک نهی از منکرم.