خاطره ای از شهید عباس کریمی به روایت همسر
خاطره ای از شهید عباس کریمی به روایت همسر
همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند میشد و به قامت می ایستاد.
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده،
پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده اید؟ من همیشه جلوی تو بلند
میشوم. امروز خسته ام. به زانو ایستادم». میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و میایستاد.
اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد.
بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم.
انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم.
عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت.