شهید حسن قاسمی دانا
تعریف می کرد تو حلب شبها با
موتور حسن غذا و وسائل مورد
نیاز به گروهش میرسوند .
ما هر وقت می خاپوستیم شبها
به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش
میرفتیم
یک شب که با حسن میرفتیم غذا به
بچه هاش برسونیم چراغ موتور
روشن می رفت
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش
کن امکان داره قناص ها بزنند
خندید
من عصبانى شدم با مشت تو
پشتش زدم و گفتم مارو می زنند
دوباره خندید
گفت: مگه خاطرات شهید کاوه رو
نخوندى
که گفته. شب روى خاک ریز راه
می رفت.و تیر هاى رسام از بین
پاهاش رد میشد
نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین
تیر میخورى
در جواب می گفت اون تیرى که
قسمت من باشه هنوز وقتش
نشده
و شهید مصطفى می گفت: حسن
می خندید و می گفت: نگران نباش
اون تیرى کخ قسمت من باشه هنوز
وقتش نشده
و به چشم دیدم که چند بار چه
اتفاقهایی براش افتاد.
و بعد چه خوب به شهادت رسید
راوی:شهید صدرزاده
خاطره ای از شهید حسن قاسمی دانا