خاطرات شهید شاهرخ ضرغام
پسر پانزده ساله
اکثر نیروهایی که جذب گروہ فداییان اسلام می شدند وارد گروه آدم خوارها می شدند .
وقتی شــاهرخ برای نماز جماعت میرفت همه ی بچه ها به دنبالش بودند . سید مجتبی امام جماعت ما بود . دعای توسل ودعای کمیل را از حفظ می خواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرایطی که کسی از اون بچه ها به فکر معنویات نبودند ، ســید به دنبال این فعالیتها بود و خوب نتیجه میگرفت .
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم .
عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم….
خاطرات شهید شاهرخ ضرغام، پسر پانزده ساله.