تعجب عزرائیل
حضرت سلیمان (علیه السلام) روزی نشسته بود و ندیمی با وی.
ملک الموت (عزرائیل ) درآمد و تیز در روی آن ندیم می نگریست.
پس چون عزرائیل بیرون شد، آن ندیم از حضرت پرسید که این چه کسی بود که چنین تیز در من می نگریست؟
حضرت گفت ملک الموت بود.
ندیم ترسید.
از حضرت خواست که باد را فرمان دهد تا وی را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد.
حضرت سلیمان (علیه السلام) باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد.
پس در همان ساعت، ملک الموت باز آمد.
حضرت از وی پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، برای چه بود؟
گفت عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وی، همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم.
حال آن که مسافتی بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین.
پس تعجب می کردم تا خود خواست بدان سرعت، به آنجا رود.
کشف الاسرار و عدة الابرار، رشید الدین میبدی
تعجب عزرائیل از چه بود؟