محسن خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داد. دو سه سال پیش که رفتیم دکور مغازه ای داخل خیابان هشت بهشت را که سال قبل زده بودیم را باز کنیم؛ یادمه با هم داشتیم پیچا رو باز می کردیم که صدای قرآن از مسجد اون طرف خیابون بلند شد.
محسن که همیشه تیکه کلامش حاجی بود، گفت:حاجی بیا دست و روت رو بشور، وضو بگیر که بریم نمازمونو به جماعت بخونیم و بیائیم.
شهیدمحسن حججی
برشی از کتاب سربلند.
با غرولند شاکی بودم که به خاطر کار کنگره باید بعداز ظهرها هم توی پادگان بمانم. گفت: باید به این فکر کنی که داری برای خدا کار میکنی!
شهدا همیشه توی جنگ بودن، کاری نکن که سرهنگ و سرگرد ببینه، برای رضای خدا کار کن تا خودش جوابت رو بده.
موقع خداحافظی، دستی زدم روی شانه اش؛ زود این ستاره هارو زیاد کن که سرهنگ بشی. گفت: ممد ناصحی! آدم باید ستاره هاش برای خدا زیاد باشه، ستاره سرشونه میاد و میره.
هر روز در پادگان می دیدمش.می خواستم از کارش سر در بیاورم، آدمی که مدت ها باهم شیطنت می کردیم، یک دفعه از این رو به آن رو شده بود.
حرف های خوبی میزد. حال خوشی داشت، تا به هم می رسیدیم، ازش می خواستم نصیحتم کند
حتی با چند جمله یا یک نکته سفارش میکرد: هر روز قرآن بخون، حتی شده یه صفحه یا یه آیه.خیلی تو روحت اثر می ذاره؛ اما وقتی بامعنی می خونی تو فکرت هم اثر می ذاره.
سوره ی قیامت را دوست داشت و زیاد از آن حرف می زد؛ مخصوصا شش آیه ی اولش.می گفت: وقتی خدا می گه اثر انگشتت رو درست کرده، حس می کنی خدا همیشه دنبالت هست. باید خدا رو با تمام وجود باور کرد.
تاثیر اعمال بر روح.