داستانی زیبا
گویند؛صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید .
پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد .
چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم !هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخواست .
گفت : حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد! باز کسى برنخواست
گفت :شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و براى رفتن نیز آماده نیستید!
کُلُّ نَفْسٍ ذٰائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ إِنَّمٰا تُوَفَّوْنَ أُجُورَکُمْ یَوْمَ اَلْقِیٰامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ اَلنّٰارِ وَ أُدْخِلَ اَلْجَنَّةَ فَقَدْ فٰازَ وَ مَا اَلْحَیٰاةُ اَلدُّنْیٰا إِلاّٰ مَتٰاعُ اَلْغُرُورِ ﴿185﴾العمران
به ماندن اطمینان ندارند و برای رفتن نیز آماده نیستند.