در پیچ کوچه باغ به یاد این افتادم که چشمه آبی همان حوالیست، گفتم پدر اگر امکان دارد از سمت چشمه رد شویم،
همینطور که اسم چشمه را آوردم دهنم خشکتر شد، با خودم گفتم چقدر سخته این روزه گرفتن، چطور بزرگترها میتواند چیزی نخورند؟
اولین سال تکلیفیام بود و شدید عطش گرفته بودم، هیچ وقت اینجوری عطش آب نداشتم
حالا که قصد روزه گرفتن کرده بودم این حالت برام بوجود اومده بود ،
توی همین فکرها بودم که دستی روی شانه هایم حس کردم که گفت اینم چشمه ، بفرماااا
چشم هایم پر از ستاره های رنگارنگ شده بود، اصلا چه صدایی ، واااای چه زلال…
نشستم دستهایم را در آب فرو بردم ، چقدر گوارا
چقدر در دسترس، چقدر خنک ….
خب آخه چرا نمیشود خوردش
چرااااا
اصلا هم یادم نمیرفت که روزه ام ،
چکار کنم که هم از این آب بخورم و هم خدا هم از من راضی باشد . پدرم که متوجه شده این حالت من شده بود گفت اگر میخوای بخوری بخور و اگر نمیخواهی روزه ات از بین برود از این آب برمیداریم و به شهر که رسیدیم احتمالا اذان مغرب میشود بعد بخور.
عه چرا پدرم گفت بخور
یعنی دوست دارد منو خدا دوست نداشته باشه
همش سوال ، سوال
که وقتی پرسیدم گفتند چون اولین روز از روزه گرفتن من هست منو از شهر خارج کرده بودن تا بعد از حد ترخص ، که اگر نتوانستم روزه بگیرم بخورم ، و گناه نباشد
و تصمیم با خودم، یا الان روزه نباشم و بعدا یک روز جایش بگیرم و یا کمی خودداری کنم و مثل مامان بابا و داداشهایم سر سفره افطار با افتخار بنشینم و ثابت کنم که من هم قدرت این را دارم که بتوانم نخورم ، و نخوردم و آب را روی آب ریختم و گفتم بابا بطری آب را میدهید پر کنم برای افطار؟…..
#به_قلم_خودم
#عطرمحمدی
اولین روز از روزه داری عطرمحمدی.