#داستانک
روزی مرد نابینا روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من نابینا هستم لطفا کمک کنید !
معلمی از کنار او میگذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود..
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز، معلم به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد نابینا از صدای قدمهای او، معلم را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
معلم جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است..
ولی روی تابلوی او خوانده میشد
【امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.】
امروز بهار است ولی من نمی توانم آنرا ببینم