#داستان_پند_آموز
روزی لقمان حکیم در کشتی سفر می کرد. تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند. غلام بسیار بی تابی و زاری می کرد و از دریا می ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی برد.ناچار از لقمان حکیم کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند. آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست و پا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست عرشه را بوسید و آرام گرفت.
این حکایت همه ماست هنگام مشکلات و ناملایمت ها ناله می کنیم و غر می زنیم و غمگین می شویم.
ما هنگام درد و رنج اگر به درد های بزرگتری دچار شویم مشکل فعلیمان را از یاد خواهیم برد. پس پیش از اینکه خداوند حکیم ما را به درون دریا بیندازد زندگی را بخاطر آنچه که داریم سپاسگزار باشیم و نگذاریم ناراحتی و غصه ما را فلج کند.
به قول حافظ :
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
افتادن در مشکلات بزرگتر...