از معابدِ هند تا
سربازی روح الله
امیرسینگِ هندو به ایران که می آید مسلمان میشود.نام محمد را برای خود انتخاب میکند.سال57 با یک دختر رفسنجانی ازدواج می کند.
یک شب امام خمینی(ره)را درخواب می بیند که خطاب به او می گوید: تو چطور مسلمانی هستی که درجبهه حضور پیدا نمی کنی؟فردای آن شب، برای اعزام به جبهه ثبت نام میکند و راهی جبهه میشود.
در گردان های مختلف از جمله 418و 412حضور می یابد.شهید امینی ،پایدار و…را خوب می شناسد. آموزشهای نظامی و رزمی ،غواصی می بیند.پای راستش در عملیات بدر قطع شده و پای چپش راکه ترکش میخورد، بعدها بر اثرابتلا به دیابت قطع میکنند.
یکبار بچه های لشکر محمد رسول الله او را قاطی اسرا میگیرند.هر چه میگوید من رزمنده ایرانی هستم، باور نمی کنند. به آنها میگوید: بیسیم بزنید و در مورد من سوال کنید. بالاخره با دیدن برگ ماموریت و کارت شناسایی که از لشکر ثارالله داشت، او را آزاد می کنند.
خودش تعریف میکردکه:
یک بار در عملیات خیبر، رفتم داخل یکی از سنگرهای عراقی. عراقی ها خوابیده بودند.بیدارشان کردم و به زبان انگلیسی به آن ها گفتم بیایند بیرون. آن ها را به اسارت گرفتم.
وقتی سردار سلیمانی به پاسگاه زید می آید ،بچه ها به او می گویند:این آقا هندی است. ابتدا باورنمیکند. میگوید: بیاریدش پیش من. وقتی خدمت حاج قاسم میرسد، یکدیگر را در بغل میگیرند و هم را میبوسند. ماجرای آمدن به جبهه اش را برای حاجی تعریف میکند.وقتی سردار می پرسد:در عملیاتها حضور پیدا می کنی؟ میگوید:بله،هر وقت شما بگویید روی چشم می آیم.
از معابدِ هند تا سربازی روح الله