از زبان همسر شهیدمدافع حرم سجاد طاهرنیا.
وقتیکه ایشون میخواستن از بنده اجازه بگیرن واسه رفتن به سوریه،احساس میکردم که واقعا نمیتونم رو به روی حضرت زینب (سلام الله علیها) بایستم
اما از طرفی هم نمیتونستم تو اون شرایط بسیار سخت،تو اوج وابستگی و نیاز،به ایشون راحت اجازه بدم که برن.
بنده فقط سکوت کردم،تنها کاری که کردم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دیدم که ایشون هی چشماشون رو کوچیک میکردن️ و سر تکون میدادن تا اجازه بدم که برن.
من باز چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم
دیدم که دیگه صداشون نمیاد و ساکت شده بودن،وقتی برگشتم و نگاشون کردم دیدم نشسته بودن روی پله آشپزخانه و سرشون رو انداخته بودن پایین و اشک از چشماشون سرازیر میشد.
وقتیکه من گریه ایشون رو دیدم،دیگه واقعا نتونستم مقاومت کنم چون خیلی به ایشون علاقه داشتم و همیشه میخواستم که به خواسته هاشون برسن و هر آرزویی که دارن بهش برسن و درنهایت بهشون گفتم که باشه مشکلی نیست،برین
فقط به خنده بهشون گفتم که وقتی رفتین اونجا یه وقت شهیدنشین… ایشونم خندیدن و گفتن:نه من میخوام چهل سال خدمت کنم مثل فرمانده مون جعفرخان تو سن چهل سال به بعد شهید شم.
از زبان همسر شهیدمدافع حرم سجاد طاهرنیا.