#داستانک_قابل_تامل
شریک بن عبداللّه نخعی،
از فُقَهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود.
مهدی بن منصور، خلیفهی عباسی، علاقهی فراوان داشت که منصب قضاوت را به او واگذار کند،
ولی شریک بن عبداللّه، برای آنکه خود را از دستگاه ظلم دور نگه دارد، زیر این بار نمیرفت.
و نیز خلیفه علاقه مند بود که شریک را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد.
شریک این کار را نیز قبول نمیکرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانهای که داشت قانع بود.
روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی،
یا عهده دار منصب “قضا” بشوی،
یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنی،
یا آنکه همین امروز نهار با ما باشی و بر سر سفره ما بنشینی.
شریک با خود فکری کرد و گفت، حالا که اجبار و اضطرار است، البته از این سه کار، سومی بر من آسانتر است.
خلیفه ضمناً به مدیر مطبخ دستور داد که امروز لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کن.
غذاهای رنگارنگ از مغز استخوانِ آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند.
شریک که تا آن وقت همچو غذایی نخورده و ندیده بود، با اشتهای کامل خورد.
مأمور تهیهی غذا آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: به خدا قسم که دیگر این مرد روی رستگاری نخواهد دید…
طولی نکشید که دیدند شریک هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب قضا را قبول کرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد…!
روزی با مُتِصَدی پرداخت حقوق حرفش شد،
متصدی به او گفت: تو که گندم به ما نفروختهای که این قدر سماجت میکنی؟
شریک گفت: چیزی از گندم بهتر به شما فروختهام!
من دین خود را فروختهام…!!!
از دین ارزشمند چه چیزی ....