حکایتی زیبا،حتما بخوانید
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت، #لااله_الاالله یادشان می داد، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست داشت.
شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید لااله الا الله.
طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت، اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه و نوحه. می کند.
وقتی از او علت را پرسیدند گفت طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه می کنی؟؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم….
شیخ پاسخ داد من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد طوطی آنقدر فریاد زد تا مرد ….. با آن همه لااله الاالله که می گفت وقتی گربه به او حمله کرد آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد.
زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم تمام عمر با زبانم لااله الاالله بگویم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنم و آنرا ذکر نکنم. زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است.
دانش آموزان از ترس صداقت نداشتن در گفتن لااله الاالله به گریه درآمدند .
چیزی بزرگتر از اخلاص به آسمان نمی رود و چیزی بزرگتر از توفیق از آسمان نازل نمی شود. توفیق به اندازه اخلاص است.
از خدا خواهیم اخلاص عمل