از خدا بسوی خود خدا برویم.
در خانه باز شد، پدر آمد…
پسر که در خانه خیلی شلوغ کاری کرده بود. و همه چیز را به هم ریخته بود.
بابا که آمد مادرش شکایت او را به پدرش کرد.
.بابا هم که خسته بود و ناراحتی بیرون را هم داشت کمربندش را کشید….
پسر دید اوضاع خیلی بی ریخت شده و نمی تواند به جایی فرار کند و هیچ راه فراری ندارد…خودش را چسباند به سینه بابا….کمربند از دست بابا شل شد و افتاد?.شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی ریخت شده فرار کنید سمت خود خدا….