خاطرات شهید شاهرخ ضرغام
از جهالت تا شهادت
کاباره پل کارون
دیگه حالا شاهرخ جوانی بود که نسبت به نوجوانی درشت تر و برومندتر شده بود و گاهی با دوستاش به کاباره میرفت . کاباره پل کارون ، بالاتر از چهار راه جمهوری ، نرســیده به چهــار راه امیر اکرم بود . همیشــه هم چهار یا پنج نفر به دنبال شــاهرخ بودند . همیشه هم او رفقا را مهمان می کرد . صاحب آنجا شخصی به نام ناصر جهود از یهودیان قدیمی تهران بود .
یک روز بعد از اینکه کار ما تمام شد ، ناصر جهود من را صدا کرد و خیلی آهسته گفت: این جوانی که هیکل درشتی داره اسمش چیه؟! چیکاره است ؟! گفتم : شــاهرخ رو می گی ؟ این پسر ورزشــکار و قهرمان گنده لات محل خودشونه ، خیلیها ازش حساب میبرن ، اما آدم مهربون وخوبیه . گفت : صداش کن بیاد اینجا .
شاهرخ را صدا کردم ، گفتم : برو ببین چیکارت داره ! آمــد کنار میــز ناصر ، روبــروی او نشســت . بعد بــا صدای کلفتــی گفت : فرمایش ؟! ناصر جهود گفت : یه پیشــنهاد برات دارم . از فردا شما هر روز میای کاباره پل کارون ، هر چی میخوای به حســاب من میخوری ، روزی هفتاد تومن هم بهت میدم ، فقط کاری که انجام میدی اینه که مواظب اینجا باشی .
شاهرخ سرش را جلو آورد . با تعجب پرسید : یعنی چیکار کنم ؟!!! ناصر ادامه داد : بعضیها میان اینجا و بعد از اینکه میخورن ، همه چی رو به هم میریزن . اینها کاســبی من رو خراب میکنن ، کارگرهای من هم زن هستن و از پــس اونها برنمیان .
من یکی مثل تو رو احتیاج دارم که این جور آدمها رو بندازه بیرون . شاهرخ سرش را پائین گرفت و کمی فکر کرد . بعد هم گفت : قبول . از فردا هم هر روز تو کاباره پل کارون کنار میز اول نشســته بود . هیکل درشت ، موهای فر خورده و بلند ، یقه باز و دستمال یزدی او را از بقیه جدا کرده بود .
یک بــار برای دیدنش به آنجا رفتم .
مشــغول صحبت وخنــده بودیم که دیدم جوان آراســته ای وارد شد . بعد از اینکه حســابی خورد ، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد . شاهرخ بلند شد و با یک دست ، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بیرون انداخت . بعد با حسرت گفت : می بینی ، اینها َجوونای مملکت ما هستند !
عصریکی از روزها پیرمردی وارد کاباره شد . قد کوتاه ، کت و شلوار شیک قهوه ای ، صورت تراشیده ، کروات و کلاه نشان میداد که آدم با شخصیتی است . به محض ورود سراغ میز ما آمد و گفت : آقا شاهرخ ؟! شاهرخ هم بلند شد و گفت : بفرمائید ! پیرمرد نگاهی به قد و بالای شاهرخ کرد و گفت : ماشــاءاالله عجب قد و هیکلی .
بعد جلوتر آمد و ادامه داد : ببین دوست عزیز ، من هر شــب توی قمار خونه های این شــهر برنامه دارم . بیشــتر مواقع هم برنده میشــم . به شما هم خیلی احتیاج دارم . بعد مکثی کرد و ادامه داد : با بیشتر افراد دربــار و کله گنده ها هم برنامه دارم . من یه آدم قوی میخوام که دنبالم باشــه . پول خوبی هم میدم.
شاهرخ کمی فکر کرد و گفت : من به این پولها احتیاج ندارم . برو بیرون ! پیرمرد قمار باز که توقع این حرف رو نداشــت با تعجب گفت : من حاضرم نصــف پولی که در بیارم به تو بدم . روی حرفم فکر کن ! اما شــاهرخ داد زد و گفت : برو گمشو بیرون ، دیگه هم این طرفا نیا ! برای من جالب بود که چرا شاهرخ با پول قمار بازی مشکل داشت ، اما با پول مشروب فروشی نه !! چون بعضی مشروب می خریدند و دور می ریختند و نمی گذاشتند به دست دیگران برسد ولی شاهرخ بعنوان شاگرد سعی می کرد که بیشترین مشروب رو به همون افراد بده که مشروب رو دور می ریختند، و اگر اونها هم نمی خریدند مشروب به دست جوانان نادان می رسید.
در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت ، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از هم ردیفانش جدا می ساخت.
هیچ گاه ندیدم که در محرّم و صفر لب به نجاست های کاباره بزند . ماه رمضان را همیشه روزه میگرفت و نماز میخوند . به سادات بسیار احترام میگذاشت .
یکی از دوســتاش میگفت : پدرش به لقمه حلال بســیار اهمیت میداد . مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود . اینها بی تأثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود . قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت . هیچ فقیری را دست خالی رد نمیکرد .
فراموش نمی کنم یکبار زمســتان بسیار ســردی بود . با هم در حال بازگشت به خانه بودیم .
پیرمردی مشــغول گدائی بود و از سرما میلرزید . شاهرخ فوری کاپشن گران قیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد . بعد هم دسته ای اسکناس بهش داد . پیرمرد از خوشحالی مرتب میگفت : جوون ، خدا عاقبت به خیرت کنه !
ادامه دارد
از جهالت تا شهادت شهید شاهرخ ضرغام.