ارزش وجودیم چقدر است،که خدا خریدار آن است؟
دلم عجیب گرفته.
گویی قصد باز شدن ندارد.
دل من دریا نیست.
تاب این همه گرفتن را ندارد.
در اوج این دلگرفتگیها
فکرهای پشت هم صف کشیدهای
از ذهنم عبور میکنند
که هر کدامشان بار دلگرفتگیام را سنگینتر میکند.
کسی نیست به این فکرها بگوید
حالا وقت آمدن است؟
وقت مگر قحط آمده
که در این حال و روز نابسامان دل
به سراغم میآیید؟
امّا این فکرها زبان ما را بلد نیستند
تحت فرمانمان هم در نمیآیند
هر وقت بخواهند میآیند
و هر وقت هم که بخواهند میروند.
تو میدانی که امشب چه فکری به سراغم آمده
امّا بگذار برایت بگویم.
کسی میگفت اگر میخواهی فکری رهایت کند
آن را با کسی در میان بگذار.
آقا!
ما دور و برمان کسی هست
که وقتی دلمان میگیرد
همین که او را میبینیم
یک عالمه کمک حالمان میشود.
یا دلمان باز میشود
یا دلگرفتگی از اوج میافتد.
تو هم دلت میگیرد.
نه؟
زیاد هم میگیرد.
درست است ؟
تو هم کسانی را داری که وقتی به آنها نگاه میکنی
کمک حالت میشوند
دلت باز میشود یا دلگرفتگیات از اوج میافتد.
آری؟
عزیزم!
این فکر دارد امانم را میبرد:
چرا من از کسانی نیستم
که با دیدنم دلت وا شود؟
باز شدن دلت پیش کش
چرا از کسانی هستم
که وقتی به من فکر میکنی
دلت بیشتر میگیرد؟
التماس میکنم راهی نشانم ده که این فکر رهایم کند.
دیگر تاب کشیدن بار این فکر را ندارم.
ارادتمندم و قربان دل گرفتهات!
ارزش وجودیم چقدر است،که خدا خریدار آن است؟