اخلاص شهید علمدار به روایت دوست شهید
من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود.
بعد از اتمام مراسم، ناگهان شال سبزش را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد.
بعد از لحظهای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن.
با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفتهاید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرفتر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه میکرد.
بعد از جنگ وقتی برای بازدید از منطقه حرکت می کردیم و به شلمچه می رسیدیم دیگر نیازی به خواندن مصیبت نبود! سید رو به قبله می نشست و به افق خیره می شد، اشک در چشمانش حلقه می زد، بعد به شدت گریه می کرد. نگاه به چهره سید خیلی در انسان تأثیر گذار بود.
رضا علیپور می گفت: «بعد از آنکه سید از زیارت خانه خدا برگشت برای گفتن زیارت قبولی رفتیم منزلشان.» سید گفت: «وقتی رفتم توی سرزمین عرفات، یک جایی خلوت کردم. اول بینی ام را روی خاک گذاشتم و خاک را بوییدم، می دانی چه بویی را حس کردم؟!️» گفتم: «نه.»
با حال عجیبی ادامه داد: «من بوی شلمچه را احساس کردم. بعد هم خیلی گریه کردم، اطرافم کسی نبود. داد میزدم، گریه کردم. می گفتم آقا من لایق نیستم؟ می خواهم برای یک بار هم که شده، حتی به صورت ناشناس شما را ببینم، آن قدر گریه کردم که اطراف سرم کاملاً خیس شده بود.» آری، سید همه جا به یاد شلمچه بود.
علیپور می گفت: «یک شیشه عطر خوشبو از شهیدسیدعلی دوامی به سید مجتبی رسیده بود.» آقا سید در مراسم ازدواج رفقا که دعوت می شد به آن ها می گفت: «این شیشه عطر سوغات سید علی است که از مشهد آورده، حیفم می آید که فقط خودم از آن استفاده کنم. در این روز مبارک به یاد سید علی و تشرف او به حرم امام رضا (علیه السلام) شما را هم معطر می کنم️.»
سید حتی در این لحظه ها هم از یاد یاران شهیدش غافل نبود و با این کار به دیگران هم یادآوری می کرد.
شهیدسیدمجتبی علمــدار
اخلاص شهید علمدار به روایت دوست شهید