خورشید به آسمان پنجشنبه که می رسد دلشوره هم با خودش می آورد. و این دلشوره برای یک روز و یک هفته و یک سال نیست. عمریست با این دلشوره زندگی کرده است.
عمریست با این دلشوره از خواب برخواسته، نفس کشیده و تا به امروز را طاقت آورده است.
مثل همان دلشوره ای که روز اول مادر شدن آمده بود سراغش، همان روزی که قنداقه تنهاپسرش را به دستش دادند. همان روزی که وقتی چشمش به روی ماه نوزادش افتاد چهار قل و آیت الکرسی از روی لبش کنار نرفت
راستش را بخواهی دلـ️ـش عجیب دوباره هوای آن روی ماه را کرده است. هرپنجشنبه کارش همین است، اصلا تمام دلخوشی زندگی اش همین پنج شنبه هاست. نمی داند چرا؟
اما همین که چادر سیاهش را بر سر می کند یاد آخرین روز رفتن جگرگوشه اش می افتد یاد آن روزی که چادرش را دودستی گرفته بود و قسمش می داد تا اجازه رفتن را بگیرد، اجازه پر کشیدن را.
یادشان باصلوات
اجازه پر کشیدن را.