#داستانک
دسته ای گل نرگس
کنار خیابان ایستاده بود.
- «گل، گل، آقا برا خانومت، خانوم برا آقاتون!»چ
اتوبوس کنار پاهای کوچکش ایستاد.
دخترک نوشته روی اتوبوس را هجی کرد:
- «مس…جد…م…قد…دس…جم…کران»
شاگرد راننده در را باز کرد.
پارچ به دست، پایین پرید.
دخترک با چابکی وارد اتوبوس شد.
- «آقا گل، گل برای جمکران. آقا نمی خواید گل ببرید جمکران؟»
راننده تشر زد:
- «بچه برو پایین، مگه اینجا جای گل فروختنه!؟»
دستی در میانه اتوبوس، به او اشاره کرد.
قدم های دخترک تندتر شد.
مرد جوان اسکناسی را به سمت او گرفت.
- «یک دسته گل نرگس»
دخترک دسته ای گل نرگس جدا کرد و به طرف مرد گرفت.
- «ممنون دختر گلم»
خواست برگردد اما نرفت، لب گزید.
- چیه، پول کم بهت دادم؟
دخترک سرش را به اطراف چرخاند، چشم دوخت به دسته گل مرد و گفت:
- «جمکران اون جاییه که میگن امام زمان توشه؟»
مرد لبخند زد و جواب داد:
- «آقا همه جا هست، ولی اونجا مسجدشه»
دخترک چند شاخه گل جدا کرد و به طرف مرد گرفت و گفت:
- «اینارم می بری از طرف من، بگو نذریه مریم ساداته.
بگو مریم ساداتم دوست داره یه روزی مامان مریضشو بیاره پیش شما.»
چشم های مرد روی صورت دخترک ماند و با نگاه خیسش دخترک را بدرقه کرد.
آقا نمی خواید گل ببرید جمکران؟