آرزوی #شهادت
عمرو بن جموح از قبیله خزرج و اهل مدینه و مردی دارای جود و بخشش بود.
وقتی که اقوامش برای بار اول به حضور #پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند، حضرت از رئیس قبیله آنها سؤال کردند.
آنها شخصی که بخیل بود به نام جد بن قیس را معرفی کردند.
#پیامبر فرمود رئیس شما عمرو بن جموح همان مرد سفید اندام که دارای موهای فرفری بود باشد.
او پایش لنگ بود و به حکم قانون اسلامی، از جهاد معاف بود.
وقتی جنگ اُحد پیش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهایش سلاح پوشیدند.
گفت من هم باید بیایم شهید بشوم.
پسرها مانع شدند و گفتند پدر، ما می رویم، تو در خانه بمان، تو وظیفه نداری.
پیرمرد قبول نکرد.
پسران رفتند فامیل را جمع کردند که مانع او بشوند.
هرچه گفتند، او گوش نکرد.
او نزد #پیامبر آمد و گفت من آرزوی #شهادت دارم، چرا بچه هایم نمی گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا #شهید بشوم.
#پیامبر فرمود این مرد آرزوی #شهادت دارد، جهاد بر او واجب نیست ولی حرام هم نیست.
خوشحال شد و مسلح به طرف جهاد رفت.
پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولی او بی پروا خودش را به قلب لشکر می زد تا بالأخره #شهید شد و چون موقع رفتن به جهاد شد، دعا کرد خدایا، مرا به خانه ام بازنگردان و #شهادت نصیبم فرما.
#پیامبر فرمود دعایش مستجاب شد و او را در قبرستان شهدای اُحد دفن کردند.
? داستان های استاد، جلد 1، صفحه 48
آرزوی شهادت...