#دلنوشته_رمضان
سحــــر آخــــــر …
تمام شـــد؛ دلبر رعناقد من!
تمام شــد، سفره کرامتی، که شاه و گدا را در کنار هم، مهمان کرده بودی.
همان سفره ای که کنارش، گداتــرها، برایت عزیزتر بوده اند.
تمام شـــد.
همه ثانیه های خیسی، که تو را یکجا به آغوش من، هدیه می کردند.
تمام شــد.
تمام جرعه های آبی، که لحظه های افطار، هستیِ حسین را بر لبانمان زنده می کردند.
همه زمزمه هایِ أللّهمَّ لَکَ صُمنـــا
بهمراه یک قطره اشــک….و اَلـسلام علیک یا أباعَـبداللّه….
وای دلبـــرم…
قلبم، از لرزیدن، دست برنمی دارد.
بهانه هایـش، غم انگیزتر شده،
اشک هایـش، داغ تر شده،
چه کنم، اگر رمضانِ دگر را نبینم؟
دستانم… هنوز خالی اند، و قلبم، هنوز بیمار!
من هنــوز، به اجابت نرسیده ام.
من هنـــوز، یوسفم را ندیده ام.
من هنــوز، یک نماز عید را، به امامت او، اقامه نکرده ام.
تمام شـــد؛ دلبــرم
و چشمان ما همچنان، براه مانده است.
چشم براه روزی که، با نوای حیدری آخرین دردانه مادر، بخوانیـــم؛
أللّـــهم أهل الکِبـْــریا و العَظَــــمَه…
و أهــلَ الجـــودِ و الْجَبَـــروت…
و أهــلَ الْعَفــــوِ و الَّــرحْـــمَه….
یا اهـــل التّـــقوی….
آخرین سحر، و اولین و آخرین دعــا؛
ما را به اشاره ی ظهورش، اجابت کن.
#سحرهای_رمضان
آخرین سحر، و اولین و آخرین دعــا؛